زیبای من ...

من پای این دوستی و پای تمام محبتهایی که بهم کردی میمونم، نمیزارم دنیا انقدر زود ناامیدت کنه، به خودم قول دادم گریه و ترحم  رو بزارم کنار و شده با زور و فحش و کتک کاری آدمت کنم و نزارم نا امید بشی، تو فقط قوی باش ...

***

لعنتی تو چرا زیباترین لبخند دنیا رو داری ....

***

تو فقط بخند، فقط همین ...

خدایا تو صدای منو بشنوی برام کافیه، 

تو دستم رو بگیری دنیا هم نمیتونه منو زمین بزنه،

تو منو بالا ببری کوه هم نمیتونه تکونم بده،

تو میدونی تو دلم چی میگذره،

تو میدونی چرا چند روزه حال و هوام ابریه، 

تو میدونی چی میخوام ازت، 

و من میدونم حتما تو هم میخوای،

اگر نه حتی آرزوش رو هم به دلم نمینداختی،

خدایا خودت میدونی که این آخرین آرزوی من نیست، ولی قطعا مهمترینشه،

خودت اجابت کن

آمین ❤❤❤




امروز ...

امروز یه داستانی پیش اومد که مجبور شدم به یکی از هم دانشگاهی ها واقعیت زندگیمو بگم، مجبور شدم بگم قبلا ازدواج کرده و جدا شدم، نمیدونید چقدر برام سخت بود گفتنش، مخصوصا وقتی از شنیدن این جمله که "من قبلا ازدواج کردم و جدا شدم" خیلی تعجب کرد، یه بغض بدی راه گلومو بسته بود، اشکام دونه دونه سر میخوردن رو بالش، با خودم گفتم کاش تو جغرافیای دیگه ای متولد شده بودم، که طلاق تبدیل نمیشد به تاریک ترین و پنهانی ترین نقطه زندگیم، انقدر گریه کردم تا خوابم برد، بیدار که شدم سبک تر بودم ...

***

دیروز مادرجان اینا رو بهم داده، بهش میگم من خودم آجیل دارم خونه، خواهرجان هم که کلی برام شب یلدا خوراکی آورد، اینا دیگه چیه، میگه مامان جان تو که میدونی بدون تو چیزی از گلومون پایین نمیره ...

***

رفتیم آتلیه عکسهامون رو انتخاب کردیم، عکسهای 3 نفره من و مادرجان و خواهرجان، خواهرجان بعضی هاشو که بیشتر دوست داشت میگفت بزن رو شاسی ببر با خودت کانادا، نمیدونم چرا از تصور دیدن این عکسها رو قاب یه خونه ی کوچولوی سرد و غریب، دلم بدجوری گرفت...

***

خواب دیدم دکتر محکم دستهامو گرفته، کت شلوار پوشیده بود که برام خیلی عجیب بود، دستهاش خیلی زبر بود، تو خواب خیلی غصه میخوردم که چرا دستهاش زبر شده و روم هم نمیشد بپرسم چرا اینطوری شده دستهاش، اما با همه اینا خواب خوشی بود...

بالاخره برگشتم، قول میدم حدس هم نمیزنید کجا بودم، بزارید نگم تا به وقتش، فقط بگم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم، سختیهایی که باید تنهایی به دوش کشیده میشد و دختری که باید هر روز قوی تر می شد، فارغ از نتیجه ی این تلاش، از خودم خیلی راضیم، خیلی...

***

تو چند وقت اخیر بیشتر از همیشه به این پی بردم چقدر میشه با پول راحتی و آرامش رو خرید، نه اینکه آدم پولداری باشم ولی تو 4 ماه گذشته که زمان برام خیلی ارزش داشت با کمک پول تونستم زمان زیادی رو بخرم، پایان نامه ای رو که خیلی داشت آزارم میداد و تنش زیادی بهم وارد کرده بود سپردم به اهلش (تو رو خدا نیاید بگید اخلاقی نیست و اینا، یه عمر اخلاقی زیستیم تو این مملکت بزارید این چند صباح آخر ببینیم مرفهان بی دردا چطوریه زندگیشون ، البته سه فصل اول رو خودم قبل از شروع زبان نوشته بودم فقط بخش نرم افزاری و دیتا آنالیزش رو دادم) ، یه کاری میخواستم انجام بدم که مستلزم این بود چندین ساعت یا حتی چندین روز بشینم جلوی کامپیوتر ببینم میشه یا نه، سپردم به یک وبسایت که کارهای کردیت کارتی و اینا انجام میدن، فقط با پرداخت 6 دلار (80 هزار تومن خودمون) به طرز شگفت انگیزی 3 ساعته کارم رو راه انداختن، یعنی نمیدونید چه لذتی داشت وقتی لم داده بودم رو تخت و ایمیلی برام اومد مبنی بر اینکه کارتون اکی شده ...

خلاصه که پس انداز سالیان رو دارم با سرعت برق و باد خرج میکنم و خیلی هم کیف میکنم

***

یه اتفاق تلخ افتاد، تو همین ده روز، دقیقا تو روزایی که باید خیلی متمرکز میبودم، و یه جورایی داشت گند زده می شد به تلاش هام، ولی سریع خودمو جمع و جور کردمو یه "به جهندم" خوشگل گفتم و دوباره از نو...

***

دیروز بعدازظهر خواب بودم که دیدم زنگ خونه رو میزنن، خواهرجان بود، تو تاریکی سلانه سلانه رفتم در اتاق رو باز کردم، یه بسته پشمک و سوهان و انارهای خوشگل و نارنگی های خوشگلتر برای یلدام آروده بود، با اینکه از همشون تو خونه داشتم ولی  یه طور عجیبی حال دلم خوب شد (امسال نشد یلدا برم خونه مادرجان)...

***

یه نایلون کوچیک برداشتم چندتا انار و نارنگی گذاشتم داخلش، درش رو گره زدم،  رفتم آویزون کردم به دسته سطل زباله روبروی خونه، چندوقته نمیتونم میوه هامو تنهایی بخورم، فقر به طرز عجیبی با گوشت و پوستمون داره عجین میشه ...

***

انقدر فریاد زدم که احساس میکردم صدام دو رگه شده، میتونم قسم بخورم انقدر عصبانی بودم تو اون لحظه میتونستم آدم بکشم، بعدش اما ... به طرز عجیبی آروم گرفتم، بخشیدم، چون دیدم اینطوری انگار قلبم خوشگلتر میزنه...

***

یعنی گاهی یه پیغام یه خطی، انقدر حال آدمو خوب میکنه که حاضر نیست حال اون لحظه رو با دنیا هم عوض کنه، مثل همین امروز ...

***

از وقتی تصمیم نهاییمو برای اجاره دادن خونه گرفتم ، این خونه هر روز داره به چشمم خوشگلتر میشه، هر وقت میخوایم چیزی رو از دست بدیم قدرش رو بیشتر میدونیم انگار، از بنگاه چندبار بهم زنگ زدن برای مشتری، گفتم تا قتی خودم تو این خونه ام نمیشه، فعلا دست نگهدارید تا خبرتون کنم...

***

بچه ها روم به دیوار، تو تهران جای خوب برای کاشت ابرو سراغ دارید؟ دلم ابروهای پهن و پرپشت خواسته بدجور، مادرجان میگه مگه هر چی آدم دلش بخواد انجام میده؟ گفتم آدم رو نمیدونم، ولی من این روزا هرررر چی، مطلقا هر چی دلم بکشه انجام خواهم داد، بنده خدا مادرجان نمیدونست بخنده یا گریه کنه

***پ

نمیاید اینستا؟ اینجا دیگه واقعا مشکل داره ها...


بی اونکه بفهمم سالها پیر شدم، فقط تو همین زمان کوتاه ...

***

امروز انقدر ذهنم درگیر یه کاری بود خریدهامو تو فروشگاه جا گذاشتم اومدم خونه لباسهامم عوض کرد، اومدم شام بخورم که دیدم نیستن، بچه ها من یه تصمیمی گرفتم که ده روزی بشدت درگیرم میکنه، سر همینم خیلی اوضاع روحیم متشنج شده، مربوط به رفتنمه، برام خیلی دعا کنید...

***

خدایا تو نبودی من چکار میکردم این روزا؟ اونیکه توان این همه سختی رو بهم داد تو بودی و دوستای خوبم که مثل کوه پشتم بودن،خدایا مرسی...

TOEFL

و اما زبان، این پست رو میزارم چون میدونم خیلی ها مثل خودم بزرگترین سدشون  و احتمالا بزرگترین ترسشون برای مهاجرت زبانه،

من از بچگی تا حدودا 22 سالگی کلاس زبان کیش و سفیر میرفتم، البته پراکنده، چون هربار میرفتم تو کلاس همه چیز رو بلد بودم و احساس میکردم سطحم از کلاس بالاتره و کلافه میشدم، دلیلش رو بعدها فهمیدم، کیش و سفیر و خیلی کلاسهای دیگه (حتی یکی دو جا که اخیرا برای آیلتس رفتم) تنها روش ارزیابیشون مصاحبه شفاهی هست، و من همیشه بزرگترین نقطه ضعفم تو زبان همین صحبت کردن بود، مخصوصا جلوی کسی میخواستم صحبت کنم خیلی هول میکردم، بخاطر همین سطحم پایین تر از اون چیزی که واقعا بودم ارزیابی میشد، بعد از 22 سالگی دیگه کلاس نرفتم و  8 سال بطور کاملا تخصصی کار ترجمه انجام میدادم (کتابها و متن های آکادمیک، همون چیزی که تو تافل و آیلتس باهاش درگیر خواهید بود) و دو تا کتاب هم ترجمه و چاپ کردم، سریال هم خیلی میدیدم و تقریبا شبکه های فارسی رو از زندگیم حذف کرده بودم، ولی خب اسپیک همچنان نقطه ضعفم بود، بخاطر همین وقتی تصمیم گرفتم برای زبان بخونم تافل رو انتخاب کردم چون موقع آزمون آدم نمیشینه روبروتون که هول کنید و صداتون توسط کامپیوتر ضبط میشه، برای کلاس امیربهادر که از قدیمی های تافل تو تهران هست رو انتخاب کردم (تو اینترنت سرچ کنید آدرس سایتشون هست)،  آزمون ورودیش کامپیوتری هست و مصاحبه ای در کار نیست، البته آزمونش 4 ساعته (یک آزمون ماک تافله) و باید حداقل نمره 60 کسب بشه تا بتونید تو کلاس تافلشون ثبت نام کنید (اگر نمرتون پایین تر بشه باید برید دوره های آمادگی قبل از تافل که دو تا 3 ماه هستش و نمیتونید مستقیم برید کلاس اصلی تافل) ، در نهایت آزمون رو قبول شدم ولی مسلما اگر به عقب برگردم کلاس گروهی رو انتخاب نمیکنم، فقط خصوصی، البته اگر مثل من عجله دارید و میخواید تو یه تایم کوتاه نتیجه بگیرید...

***

در نهایت وسطهای ترم بودم (کلا دوره اش یکماه و نیم بود) که دیدم تو این کلاس 20 نفره نمیشه خوب ریز شد تو اسپیک و رایت، گشتم دنبال معلم خصوصی و یه خانمی رو پیدا کردم که باهاش خیلی راحت بودم و کارش رو دوست داشتم، هر هفته شنبه ها 4 ساعت میومد خونه باهام کار میکرد، البته فقط اسپیک و رایت، چون تو اون دو مورد دیگه خودم خوب بودم، روزای اول وقتی صدامو ضبط میکردم که براش بفرستم تصحیح کنه خدا میدونه چقدر ماشینی و بی احساس صحبت میکردم، اما بعد از یه مدت کوتاه آدم انقدر پیشرفت میکنه که خودش هم صدای خودشون گوش میده باورش نمیشه، تلویزیون و آهنگ ایرانی رو ممنوع کردم، تو تایم استراحت هم از روز اول سریال بیگ بنگ تئوری  رو انتخاب کردم که هم خنده دار باشه یه کم حال و هوام عوض بشه، هم زبانم تقویت بشه، شبها قبل خواب تد میدیدم، تا وقتی چشمهام گرم میشد و قطعش میکردم، کم کم خوابهام کلا انگلیسی شد، بعد از دو ماه به خودم اومدم دیدم تمام ترسهام تموم شده، دیدم حتی راحت میتونم به انگلیسی فکر کنم، واقعیت اینه من پایان ماه دوم کاملا آماده بودم، نتیجه آزمون آزمایشی هم همینو میگفت، اما چون از قبل امتحان رو ثبت نام کرده بودم و برای تغییر تاریخ باید حدود 800 تومن میدادم منصرف شدم و با خودم گفتم یکماه بیشتر میخونم 10 نمره میرم بالاتر ، که این بزرگترین اشتباهم بود چون اینطوری به مشکل قطعی اینترنت نمیخوردم...

***

از هر شهری که هستید، یا حتی هر کشوری، اکیدا پیشنهاد میکنم برای خوندن تافل عضو گروه پرگار بشید (PargarTOEFLgp)، تمام راهنماهای خودخوان رو داره، ضمنا چون تافل بر خلاف آیلتس اینترنت بیس هست جزوه ها همه الکترونیکی هستن و حتی یک کتاب هم لازم نیست بخرید (البته من چند تایی خریدم چون دوست داشتم روشون نت بنویسم و اینکه خیلی چشم درد میگرفتم با لپ تاپ)، تافل یکی از استانداردترین آزمون هایی هست که دیدم (برخلاف کنکور) و این یعنی اگر خوب بخونید و سرجلسه استرس نداشته باشید مسلما نتیجه میگیرید، زمان تقریبی هم برای آمادگی کسیکه سطحش نسبتا خوبه 6 ماهه، اگر تایپتون تنده و مهارت لیسنینگتون بالاست و کشور مقصد امریکا یا کانادا تافل بهترین گزینه هست، اما برای اروپا و کسائیکه تایپشون کنده یا لیسنینگشون خوب نیست معمولا جواب نمیده، اینم بگم اکثر بچه هایی که تافل میدن مثل خود من بشدت اهل سریال هستن (سریال های زبان اصلی بدون زیرنویس فارسی) چون سریال خیلی رو مهارت لیسنینگ اثر میزاره و خودبخود بعد از یه مدت لیسنینگتون خوب میشه، من سعی کردم همه چیز رو بگم، ولی واقعا اطلاعات خیلی بهتر و کاملتر تو همین کانال هست...

***

بچه ها میخوام یه اعتراف کنم، نترسیدها ولی دوست دارم باهاتون صادق باشم، با اینکه زبانم همیشه خوب بود و عاشق این بودم زبانمو بهتر کنم، با اینکه واسه نمره خوب گرفتن یک دنیا انگیزه داشتم، با اینکه تو زندگیم بارها کنکور دادم و حتی برای مقطع ارشد قبلیم 9 ماه شبانه روز میخوندم ، با اینکه سرکار نمیرفتم و صبح تا شب تو خونه تنها بودم و تو آرامش مطلق درس میخوندم، با اینکه یه استاد داشتم و یه پارتنر زبان و کلی دوست خوب که مثل کوه پشتم بودن و نمیزاشتن آب تو دلم تکون بخوره،  ولی بنظرم سخت ترین امتحان زندگیم و بهتره بگن سخت ترین روزهای زندگیم این سه ماه بود، زبان بزرگترین ترس زندگی من بود و خوشحالم که بالاخره فرصتی پیش اومد تا به این ترس غلبه کنم، سخت هست ولی شدنی و نتیجه اش بی نهایت شیرین، من سعی کردم هر چی لازم هست بگم ولی بازم اگر در خصوص زبان سوال داشتید تو همین پست بزارید و قول میدم هر چه میدونم دریغ نکنم 


عشق اول و آخرم

مادرجان اولین کسی بود که بهش زنگ زدم و نمرمو گفتم، سر کلاس بود و صدای شاد بچه ها (شاگرداش) میومد، مطمئن بودم دوباره دیشب بخاطر نمره من اضطراب داشته اما نمیدونستم تا صبح نخوابیده، به خودم قول مردونه دادم کاری کنم هر وقت اسمم میاد برق غرور تو چشمهای مهربونش بدرخشه...

***

برگشتنه تو سرویس زنگ زده میگه خوشحالی مادرجان؟ گفتم تو خوشحالی؟ گفت اره نمیدونی چقدر نذر و نیاز کرده بودم، گفتم تو فقط بخندی منم خوشحالم...

***

پنجشنبه بعد از ۳ ماه رفتم خونه مادرجان، رو تخت تو اتاق سابقم دراز کشیده بودم اومد گفت ستاره گوشیتو بده صداتو برای بابا بزارم ببینه چه قشنگ صحبت میکنی، گوشیمو دادم، پدر جان داشت بال درمیاورد، هی قربون صدقه ام میرفت میگفت دانشمند خودمی، به دور و برم نگاه میکنم میبینم دنیای من تو همین چند نفر خلاصه شده، تنها دلیل وابستگی من به ایران، تنها امید شبهای تلخ من، خدا رو شکر که دارمتون، عشق واقعی شمایید که با تب من تب کردید، با گریه هام گریه، خدا رو شکر که دارمتون...


Yesssss

خواب میدیدم نمره ام اومده، ۳۰ شده بودم از ۱۲۰! انقدر تو خواب بغض کردم که از شدت خفگی پریدم، ساعت ۵ صبح بود، نمیدونید چقدر خدا رو شکر کردم خواب بوده، بالاخره ۸ صبح نمره ها اومد، ۱۰ دقیقه تمام گوشیم دستم بود و قلبم تند تند میزدو جرات نمیکردم روی گزینه view کلیک کنم، بالاخره دل رو به دریا زدم و خوشبختانه نمره ام تو همون حدودی شد که انتظارشو داشتم، خدایا مرسی که زحماتم رو نادیده نگرفتی و کمکم کردی سر جلسه انقدر خوشگل صحبت کنم  

***

همیشه از اسپیکینگ امتحان واهمه داشتم ولی سر امتحان با طمانینه و خوشگل صحبت کردم و این بخش امتحانمو خیلی دوست داشتم 

مغزم درد میکنه، لحظه به لحظه تو خواب و بیداری فقط و فقط زبان انگلیسی هست که به شکل های مختلف تو ذهنم پدیدار میشه، این دو هفته تعویق باعث شد بتونم کل مجموعه تستها رو مرور کنم، اما با همه اینا معتقدم بخاطر اوضاع روحیم احتمالا اگر امتحان کنسل نمیشد نتیجه بهتری میگرفتم، فعلا تا اطلاع ثانوی امتحانم یکشنبه هست...

***

این اتفاق بد و این غیبت سه ماهه باعث شد دوستها و دشمنام رو بهتر بشناسم، نمیدونستم انقدر دوست ناب دارم، به خودم قول دادم براشون جبران کنم، مخصوصا دو نفر یکی تو کلاس زبان و یکی تو دانشگاه برام سنگ تموم گذاشتن، این دو نفر معجزه روزهای سخت زندگی من بودن...

***

جمعه مادرجان اومد پیشم، برام چندین مدل غذا درست کرده بود، و کلی میوه و تنقلات خریده بود، یکی دو ساعتی نشسته بود بعد گفت چرا تلویزیون روشن نمیکنی؟ گفتم سه ماهه نمیبینم، نباید خیلی در معرض زبان فارسی باشم، گفت یه کم صحبت کن ببینم چطوری صحبت میکنی، منم یکی از رکوردهامو براش گذاشتم، با تعحب گفت این تویی؟؟؟ بعد که مطمئن شد خودمم یه لبخند رضایت عمیقی رو لباش نشست، نمیدونید چشماش چه برقی میزد از شنیدن انگلیسی صحبت کردن من، حال روحیم خیلی بد بود انقدر که دیگه میخواستم قید این امتحان رو بزنم، ولی دیدن اون لبخند یه دنیا برام ارزش داشت، به خودم قول دادم بخاطر اینکه بهم افتخار کنه بالاترین نمره ممکن رو بگیرم...

***

برام خیلی دعا کنید...

بخاطر قطع بودن سراسری اینترنت امتحانم کنسل شد، همینقدر شیک و مجلسی، اصلا کی گفته ما حق داریم تو این مملکت از ۳ ماه قبل واسه یه روز خاص برنامه بچینیم؟ برای کی مهمه خیلی ها مثل من تمام دیشب رو از اضطراب تب کردن و نتونستن بخوابن؟ ددلاین دانشگاهها تموم میشه که بشه، چون ما تو سرزمینی زندگی میکنیم که فقط مردن اختیاریه، فردا دانشگاه امتحان دارم و بخاطر امروز هیچی نتونستم بخونم الانم انقدر حالم خرابه دست و دلم به هیچی نمیره، خدایا منو زودتر از این سرزمین نجات بده...

Saturated

یکشنبه سرنوشت ساز ترین امتحان زندگیم رو دارم، خیلی برام دعا کنید ...

***

از نظر آمادگی فقط در این حد بگم به درجه ای از عرفان رسیدم که  چند شب پیش Ancestor  اومد به خوابم، خلاصه که این سه ماه یه طرف، خوابهام یه طرف... 

ستاره میشوم

خوب که فکر میکنم میبینم حق با اونه، قلبم پر از کینه شده انگار...

***

به خودم میگم دووم بیار دختر، فقط دو هفته مونده تا به خیلی ها ثابت کنی تو واقعا یه ستاره ای...

...

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
***
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
***
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
***
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و

هیچ آسیاب آرامی بی طوفان...

جام زهر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حال خوش

حال خوش امروز و این لحظه ام رو مدیون آدمهایی هستم که هر کدام  پیامبرانی هستند با یک سبد پر از معجزه، دیروز غرق در گریه بودم و امروز غرق در خوشی، فردا رو نمیدونم اما به خودم قول دارم بعد از این نزارم چیزی یا کسی بین من و اهدافم مانع بشه، چون به زندگی مدیونم، بخاطر تمام لحظه هایی که باید زندگی میکردم و نکردم...

دیروز زنی افسرده بودم که هیچ هدفی برای زندگی نداشت و امروز انقدر هدف دارم که خدا خدا میکنم ساعت ها کش بیان و بتونم کارهای بیشتری انجام بدم، باورم نمیشه که قطعات این پازل انقدر قشنگ دارن دونه دونه تکمیل میشن، میدونم روزهای سختی در پیش هستن، اما میدونم برای رسیدن به اهدافم این سختی ها لازمه،به دنیا ثابت میکنم نمیتونه ناامیدم کنه...



تنهایی

بیخیال آدمهای تنهایی شوید

که سالهاست در لاک تنهاییشان فرو رفته اند و کاری به کسی ندارند،

باور کنید اطرافتان پر است از آدمهایی که روز به روز یارشان را تعویض میکنند

بروید سراغ آن جماعت...

خیلی راحت خودتان را،

وضع مالی تان را،

ماشین زیر پایتان را،

محل زندگی تان را،

معرفی میکنید و با یار قبلی شان تعویض میشوید،

به همین راحتی...

اما جان عزیزتان،

بیخیال آدمهایی شوید که برای تنهاییشان حرمت قائلند،

اصرار نکنید وارد حریم شان شوید،

آنها یکبار،

یک روز،

یک نفر را وارد تنهایی شان کرده اند،

و از آنجا به بعد دیگر زندگی نکرده اند!

"علی قاضی نظام"


***


بوسیدمت،

بوسیدمت،

بوسیدمت،

از راه دور...


***


چند وقت نیستم، منتظر یه اتفاقی ام که میتونه بزرگترین  معجزه زندگیم باشه، دعا کنید برگردم، با یک سبد پر از معجزه ...

...

نخست دیر زمانی در او نگریستم، 

چندان که چون نظر از او بازگرفتم در پیرامون من همه چیز به هیات او درآمده بود، 

آنگاه دانستم که مرا دیگر

از او

گریزی نیست...


***


"شازده کوچولو"

خدایا خودت میدونی جنبشو ندارم،

منو با چیزایی که دوستشون دارم امتحان نکن


خوشحالی

گفت: خیلی میترسم

گفتم:چرا؟

گفت: چون از ته دل خوشحالم…این جور خوشحالی ترسناک است…

پرسیدم آخر چرا؟!

او جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!

»برگرفته از کتاب بادبادک باز»


پنجشنبه نوشت

تصمیم داشتم پنجشنبه برم اداره، اما شب قبلش خواهر زنگ زد و کلی عکس از یک گلدون خوشگل فرستاد و وسوسه ام کرد بریم بازار گل، منم که عشق خرید

اینطوری شد که بجای اداره صبح زود از خواب بیدار شدم رفتم خونه مادرجان، خواهر هنوز خواب بود، منم یکساعتی بغل مادرجان خوابیدم و بعد بیدار شدیم شوهر خواهر ما رو برد بازار گل، اما هر چی گشتیم نیافتیم و ناراحت و دپرس برگشتیم ، یه کم سرما خورده بودم و بدن درد داشتم، سر راه با خواهر و شوهر خواهر و مادرجان رفتیم دکتر (چقدر دوستم دارن ) بعد از اونجا هم رستوران نهار خوردیم و رفتیم خونه، بشب هم شام همه فامیل خونه مادرجان دعوت بودن و من حالم اصلا خوش نبود، اما در کل بد نگذشت،سرماخوردگی این چند روز گذشته خیلی اذیتم کرد اما الان بهترم و با انرژی اومدم اول هفته رو شروع کنم...

* یه ماجرایی از پنجشنبه تا الان ذهنمو درگیر خودش کرده، نمیدونم شاید بنویسمش (در مورد یکی از آشناهاست و در مورد خودم نیست)، فقط فعلا در همین حد بگم که خانوما تا میتونید استقلال و قدرت مالی داشته باشید، تا مردتون نتونه هر بلایی دلش خواست سرتون بیاره...

انگیزه ای که پنجشنبه 6 صبح منو از خواب بیدار کرد ایشون بودن، البته یافت نشدن، اما منو که میشناسید، بالاخره پیداشون میکنم و اگر خواستید به شما هم آدرس میدم :





نا امیدی

تو این هوای سرد با چادری که روی سرم سنگینی میکرد در مسیر خونه بودم، این گلدون زیبا دستم بود و دست دیگم کیفم که انقدر پر و سنگین بود همش استرس داشتم بندش پاره بشه و کل محتویاتش بریزه وسط خیابون، تو کل مسیر به کلیدم فکر میکردم که ته کیف مونده و با این همه وسیله و دست پر من احتمال پیدا کردنش نزدیک به صفره، خدا خدا میکردم یکی از در خارج یا وارد بشه که نیازی به فرایند سخت کلید پیدا کردن نباشه،
رسیدم جلوی در و هیییچ خبری نبود، گلدون رو گذاشتم رو زمین، و نصف بیشتر محتویات کیفمو خالی کردم تا بالاخره کلید یافت شد، 
رفتم جلو کلیدو بندازم و در رو باز کنم که متوجه شدم تمام این مدت در باز بوده...
اتفاق ساده ای بود که منو به سختی به فکر واداشت، اینکه گاهی از خدا میخوایم و اونم اجابت میکنه، اما نمی بینیم، چون باورش نداریم، چون بهش امیدی نداریم...
به خودم نگاه میکنم که سرشار از آرزو و دعا هستم اما شاید هنوز باور ندارم، دیشب میخواستم دعا کنم تموم بشه همه ی این محنت ها، اما یه لحظه فکر کردم و با خودم گفتم آخه چطور امکان پذیره؟  نه، نمیشه، کمی غصه خوردم و بعد خوابیدم، بدون اینکه دعایی کنم،
اما حالا تحولی رو در درونم حس میکنم، میدونم خدا خیلی وسیعتر از ما آدمهاست، میدونم چیزی که رخ دادنش برای من معجزست برای خدا هیچ کاری نداره، میدونم فقط کافیه خودش بخواد و من هم... چرا که بزرگترین گناه نا امیدیه...
* این آخرین پستم قبل از سفر هست، فردا عازمم، دعا گوی همه دوستان هستم، البته اگر لایق باشم
اینم عکس دوست جدید من...

و این عکس رو پنجشنبه صبح تو مسیر اداره  گرفتم

شازده کوچولو گفت: شاید باورت نشه،

گل با تعجب پرسید: چیو؟

شازده کوچولو گفت: اینکه بعضی شبا میشه تا صبح نخوابید و  فقط به تو فکر کرد...




خودم!

gone with the wind

عنوان فیلمی که بارها دیدمش و هر وقت از تلویزیون پخش میشه با اشتیاق برای بار n ام به تماشای اون میشینم، ,و همیشه طوری این فیلم رو نگاه میکنم انگار اولین بار هست دارم میبینمش، اما جدا از فیلم نامه و صحنه های فوق العاده ی این فیلم، دلیل علاقه ی خاصم به ماجرای فیلم، اینه که شخصیت خودم رو خیلی خیلی نزدیک به اسکارلت میبینم، کسیکه علاوه بر مهربونیهای زیادش، علاوه بر اینکه همسرش یعنی رت رو دوست داره، هیچوقت نمیتونه عشق قدیمیش رو فراموش کنه، تا لحظه ای که رت رو برای همیشه از دست میبینه، اما آخر فیلم میبینیم که باز هم نا امید نمیشه و در حالیکه هم رت و هم عشق سابق رو از دست داده میگه فردا بهش فکر میکنم، فردا یه روز دیگست...

جالبه که اولین بار وقتی سالها قبل پروانه این فیلم رو دید فرداش که سی دی ها رو برام پس آورد گفت میدونی چیه ستاره؟ شخصیت تو خیلی شبیه اسکارلت هست، و بعد جفتمون بلند بلند و از ته دل خندیدیم،  بعضی دوستها و آدمها انگار میتونن درون آدم رو ببینن،  و خودم که درون خودم رو بهتر از هر کسی میبینم، زندگی و احساسات بر باد رفته به معنای واقعی کلمه!

مثل پروانه، مثل آرزو و حالا هیچ کدومشون نیستن و این روزها خیلیییی احساس تنهایی غریبی دارم، وجود نداشتن یه دوست خوب تو زندگیم خیلی زیاد  به چشم میاد این روزها، خیلی...

امروز انقدر احساس تنهایی میکنم که این وقت شب نشستم تو اتاقم تو اداره و دارم اینا رو تایپ میکنم، و میدونم تو خونه هم چیز خوبی انتظارم رو نمیکشه


تعطیلات

بالاخره خواهر اثاث کشی کرد و رفت طبقه دوم ساختمان مادرجان ساکن شد، حالا هی من باید حسودی کنم که چرا خواهر فقط دو طبقه با مادرجان فاصله دارد و من ساعتها...، هرچند قبلا هم فقط دو تا کوچه با مادرجان فاصله داشت؛  جالبه که من پنجشنبه رفتم کمک و خواهرجان هنوز گلایه مند بود که چرا کم موندم  و چرا کم کمک کردم! (البته تا حد زیادی حق داشت طفلک، ساعت 2 رسیدم اونجا و 6 برگشتم، تازه تو این تایم 4 ساعته رفتیم با مادرجان میوه خریدم و کباب برای شام)

هر وقت خواهر پروسه ی مهمی مثل اثاث کشی، تغییر شغل، ادامه تحصیل و مسافرت  داره  من و مادرجان حسابی خسته میشیم، من که هر وقت کار مهمی برای خواهر پیش میاد عزا میگیرم چون یه جورایی این من و مادرجان هستیم که باید کار رو پیش ببریم، امروز هم یه فیلم تخصصی 15 دقیقه ای برام فرستاده که باید اول انگلسیش رو بنویسم و بعد هم ترجمه اش کنم، اول هفته بد تر از این نمی شه  واقعا، چون اساتید  این سایت مدیریتی خیلی تند و نامعلوم حرف میزنن .

این هم از آخر هفته ای که خیلی  نامعلوم بود، مخصوصا با درگیری ذهنی این روزهای من در مورد ثبت نام کردن یا نکردن در دانشگاه! واقعا نمیدونم این هزینه و وقتی که دارم میزارم آیا برام فایده خواهد داشت یا نه، برای کسیکه مدرک کارشناسی ارشد روزانه داره حالا این مدرک دست و پا شکسته به درد بخور خواهد بود یا نه؟ 6 تا 9  آذرماه ثبت نام هست و تا اون روز هی باید با خودم درگیر باشم، نظرتون چیه دوستان؟

* راستی به عشق در یک نگاه اعتقاد دارین؟ یا ایجاد عشق با گذر زمان؟؟؟

سکوت

اکثر فیلمسازان، عادت دارند صحنه‌های ترسناک را با صدا و جیغ و هیاهو و فریاد همراه کنند،

اما فکر می‌کنم ترسناک‌ترین صحنه‌ها را فقط با سکوت می‌توان ساخت...


دوست نامه است، نامه ای که از خدا رسیده است...

چند شب پیش دوباره خواب پروانه رو دیدم، خواب دیدم اومده ایران و با هم رفتیم دانشگاه قبلیمون، هر دومون خیلی خوشحال بودیم، فردای همون روز بهش پی ام زدم، و همین یک جمله روزم رو زیبا کرد، حتی تصوردیدنش هم فوق العادست...

این روزها همه چیز خوبه خوبه، و یه جورایی سعی کردم بی خیال تر بشم و این خیلی کمک کرده، راستی نتایج تکمیل ظرفیت اومد و این بار نتیجه همون چیزی بود که میخواستم، دیشب از شدت هیجان خوابم نمیبرد، همش فکر میکردم چکار کنم، برم یا نه، و اگر رفتم چی بپوشم
نمیدونم چی میشه، ولی به احتمال زیاد برم ثبت نام کنم...

آخر هفته ی شلوغ و درهم

پنجشنبه صبح خواب موندم، در نتیجه مجبور شدم برای رفتن به خونه مادرجان تا 1 ظهر صبر کنم تا طرح تموم بشه، وقتی هم رسیدم با مادرجان رفتیم خرید میوه و بعد نهار و بعد هم مراسم اهدای هدیه قبولی خواهر جان در مقطع دکترا را داشتم (یه نیم ست طلا که برای خودم بود و خواهر جان هم مثل خودم  عاشقش بود، آخر از خود گذشتگی هستم من )، بعد هم خوابیدم تا 6 عصر، بعد با کلی شرمندگی بیدار شدم و برگشتم سمت خونه، آخه مادرجان میگه تو همیشه خوابتو برای من میاری!

بعد از رسیدن به خونه و جابجایی خریدها  رفتم شهروند که بدلیل خستگی و شلوغی بیش از حد اونجا، خریدهام نصفه نیمه موند،

جمعه هم خرید هارد و کتاب از دیجی کالا، که ازش عکسی ندارم، و بالاخره بعد از یک روز و نیم فشرده و خستگی فراوان یک عصر دلپذیر با دوست عزیزم کتاب (این کتاب رو قبلا داشتم  ولی نخونده بودمش)،

حالا به اینها اضافه کنید که تا همین الان هنوز در اداره محترمه هستم و تازه دارم میرم پیراهن مشکی بخرم برای محرم،و دلم لک زده زودتر برم خونه و روی تخت لم بدم و  ادامه کتابی رو که تازه خریدم بخونم (چراغها را من خاموش میکنم...)

این هم هفته شلوغ پلوغ من به روایت تصویر،

هدیه قبولی خواهر جان،


و خرید ...



و بالاخره عصر جمعه لحظه ای استراحت...



راستی چند وقتی هست مازوخیسم خرید گرفتم. یعنی باید حداقل روزی یکبار خرید کنم تا یه کوچولو غم و غصه ها  یادم بره، که نمیره! فقط پوله که از حسابم  میره...

فکر میکنم میدونم بزرگترین علت ناراحتی های این روزهام چیه. نداشتن یک دوست که باهاش راحت حرف بزنم. دوست جان هم که فکش شکسته و فعلا شرایط همزبونی نداره. دلم پروانه رو میخواد و آرزو. دوستای خوبی که اگر الان ایران بودن شاید اوضاعم این نبود... دلم دوست میخواد!

پوچی

وقتی دو روز پشت سر هم مرخصی میگیری و هر دو روز یهویی 7 صبح بیدار میشی میری سر کار یعنی خیلی تنهایی،

یعنی نه کسی رو داری که باهاش بری تفریح و خوش گذرونی، نه هدفی که با غنیمت شمردن این دو روز دنبال اجراشون بری،

چهارشنبه و شنبه رو مرخصی بودم مثلا"، چهارشنبه که عذاب وجدان کارهای انجام نشده اداره وادارم کرد برم و با خودم گفتم شنبه جبران میکنم، ماههاست کارهای تسویه حساب دانشگاه رو اینترنتی انجام دادم که برم اصل مدرکم رو بگیرم، از دانشگاه هم تماس گرفتن که نامه ات آمادست بیا بگیر ببر تحصیلات تکمیلی مدرکتو تحویل بگیر، اما واقعیت اینه که حوصله ای ندارم،

امروز مرخصی بودم و تصمیم گرفتم از صبح برم دانشگاه دنبال مدارکم  اما همین تصمیم باعث شد تا خود صبح کابوس ببینم، خواب دانشگاه و روزهای خوش...

صبح بیدار شدم و اینطوری شد که الان بجای دانشگاه اداره هستم، بالاخره باید برم، همین روزها، شاید یه روزی که حالم بهتر بود، مثلا یه روز پاییزی بارونی...

* خیلی دلم میخواست برم فیلم فروشنده رو ببینم، پنجشنبه شب بالاخره این امکان فراهم شد، فیلم خوبی بود فقط اعصاب خورد کن بود، خیلی زیاد...

*کاش امروز منم مثل خیلی ها، میرفتم دانشگاه، کاش الان روز اول دوره ی کارشناسی بود، کاش...

* بدشانسی یعنی تنها هم زبونت، دوست جون عزیزت، 20 روزه فکش شکسته و نمیتونه باهات حرف بزنه، این مدلیش دیگه نوبره، دوست جون لطفا زود زود خوب شو ، مردم از دلتنگیت دختر

03

وقتی دلم برای خودم تنگ میشه دست خودمو میگیرم میبرمش پیاده روی و خرید، براش بستنی میخرم، راه میرم و از دیدن هیاهوی خریداران لذت میبرم،

برای خودم  خرید میکنم، چیزهایی  رو که دوست دارم کسی برام هدیه بخره میخرم، خوشحال و خرامان و قدم زنان میرم خونه،سر راه میرم شیرینی فروشی محبوبم و نون خامه ای میخرم،هوا تاریک تاریک شده ولی اصلا عجله ای برای رفتن به خونه ندارم، وقتی میرسم از چای و نون خامه ای لذت میبرم، دوش میگیرم و تاپ و دامن جدیدی رو که خریدم میپوشم و میشینم جلوی تلویزیون، روز فوق العاده ای بود، خبر خوبی بهم رسید  و من اینگونه این خوشحالی رو جشن گرفتم...




02

نتایج ارشد بالاخره اومد، چند روز قبلش خواب دیده بودم دانشگاه خواهر قبول شدم، خیلی خوشحال بودم، اما خودم هم میدونستم نمیشه، چون اصلا نخونده بودم و لی خیلی خیلی دوست داشتم دانشگاه قبلی خودم قبول بشم، چون هم به خونه و محل کارم نزدیک بود و هم کلییی باهاش خاطرات خوب داشتم، ولی نشد
اما اینکه چرا با وجود داشتن ارشد دوباره تصمیم گرفتم ارشد شرکت کنم؟ چون عاااشق کار کردن در بانک هستم و متاسفانه رشته ی من رو هیچ جوره بانکها نمیخوان، از همون وقتی که فارغ التحصیل شدم و اومدم اداره محترمه، خواهر جان اصرار میکرد که برو پیام نوری جایی و همین که شروع کردی به تحصیل در این رشته کارت رو جور میکنم برای بانک، ولی تنبلی کردم... و دو سال قبل دانشگاه قبلی خودم همون رشته رو قبول شدم اما نمیدونم چرا نرفتم...
الان بنظرم نتیجه بدک نیست هر چند مطلوب من نیست، دانشگاه صنعتی .... که بعد از شریف و دانشگاه خودمون رتبه سوم رو تو ایران داره ولی بدیش اینه که مجازیه، برای منی که هم کارشناسی و هم ارشد روزانه بودم خیلی سخته که حالا بخوام مجازی بخونم، از طرفی حس درس خوندن برای کنکور رو ندارم، همه میگن برو خوبه، ولی خودم بشدت نادم هستم که چرا دانشگاه آزاد شرکت نکردم، دوستان اگر کسی در مورد مجازی اطلاعاتی داره بگه لطفا، یعنی هیچ وقت هم کلاسی هامو نمیبینم و سر کلاس نمی شینم؟ چند وقت یکبار کلاسی برگزار میشه؟
* وقتی اسم این دانشگاه رو دیدم یاد کاف افتادم، بعد با خودم تصور کردم وقتی برم اون دانشگاه و اون دانشکده با توجه به اینکه کاف از اساتید اونجاست حتما میبینمش، چه واکنشی خواهد داشت وقتی منو ببینه؟ خیلی کنجکاوم...
نظرتون چیه دوستان؟