سالگرد

مهاجرت اینجوریه که روزای اول، ماه های اول، سال اول، همش دوست داری بلیط بگیری برگردی ایران و مدت زیادی بمونی ، بار اول همه چیز بنظر خوب میاد، بار دوم کمی متوسط میشه و بار سوم  بعد از گذشت یک هفته میشینی گریه میکنی و میگی میخوام برم خونه (چون دیگه حس میکنی خونه ات جای دیگه ای هست)، پارسال این وقتا ایران بودم و الان حتی از فکر سفر به ایران وحشت زده میشم، خیلی چیزا پیش اومد که باعث شد بیشتر و بیشتر دل بکنم، بجز خونه ام، خونه ارزوهام،  خونه قشنگ و مهربونم، پناه تنهاییهام، هرچند روزای خوبی رو تو ایران نگذروندم و عمیقا حسرت میخورم که چرا بهترین سالهای زندگیمو جایی گذروندم که حتی از کوچکترین ازادی ها محروم بودم، اما یاداوری خاطرات لحظات شیرین اون خونه هنوزم دلتنگم میکنه ...

* رو‌تخت دراز کشیده بودم و تو چتهای تلگرامم با همسر دنبال فایلی میگشتم که چشمم خورد به چند تا عکس، چند تا عکسی که پارسال همین موقع ها که ایران بودم از کمدم و اتاقام گرفته بودم و برای همسر فرستاده بودم (خونه ای که برای مادرجان هست و ماههای اخر ایران بودنم  بعد از اجاره دادن‌خونه خودم اساسیه ام‌ رو بردم اونجا و شد خونه خودم) ، با دیدن عکسها خشم وحشتناکی همه وجودمو گرفت، انگار یه شعله اتش داغ تو قلبم روشن شده بود، از شدت خشم میلرزیدم، همسر رو صدا زدم، تو سالن پای لپ تاپ بود گفتم بیا اینجا حالم بده، وقتی رسید از شدت گریه نفسم بالا نمیومد، خشمم از پدرم بینهابت بود و هنوزم هست، من کینه ای نیستم ولی هیچوقت نمیتونم ‌‌پدرمو ببخشم، سر فرصت تعریف میکنم چیا گذشت که انقدر ازش کینه دارم ...

غرق در رویاها ...

بالاخره دکتری که میخواستم پیدا کردم و سه هفته دیگه اولین جلسه مشاورمون هست، اینبار حس خوبی دارم و از بابت دانش و‌تجربه دکتر خیالم راحته، این روزها غرق در یک رویای شیرینم، از جلوی کلوزت روم رد میشم و قربون صدقه ی جوجوهای روی لباسش میرم، لباسی که با وسواس زیاد خریدم و کنار رگال لباسهای خودمون گذاشتم و هر بار میبینمش دست و پاهای کوچولوشو تصور میکنم ، حتی خودمم نمیدونم کی انقدر عوض شدم که دلم بخواد مادر بشم‌،  رویای داشتنش  خیلی شیرینه ...

دیروز برای اولین بار تو یکسال گذشته بخاطر بچه گریه کردم، همسر هم رفته بود سرکار ولی فکرش اینجا بود، بهش نگفتم گریه کردم ولی ازش خواستم زود بیاد، گفت خیلی شلوغه و زودتر از ۸ یا ۹ نمیتونه بیاد، ساعت ۵ بود داشتم تو‌ خونه میچرخیدم که یهویی دیدم از در اومد، اون تنها کسیه که همیشه میدونه تو‌دلم چیه و مهربونیهاش بی نهایته ...

امسال برای من سال ارزوها بود، به خیلی از ارزوهام رسیدم، حس میکنم تا این اخرین ارزوی امسال راه زیادی نمونده ...


سردرگم ...

تمام امروزم، یا بهتره بگم امروزمون به اشفتگی گذشت، این روزها در حال استفاده از مرخصی ده روزه ام هستم، امروز اول صبح دکتر تماس گرفت و باید بگم من و همسر از صحبتهاش به این نتیجه رسیدیم که نمیخوایم این دکتر برامون درمانی انجام بده، حس میکردیم دانش کافی نداره و شاید این فقط یک حس باشه اما برای منی که میخوام مهمترین دوره درمانی زندگیم تا به امروز رو انجام بدم همین حس کافیه تا دکترم رو تغییر بدم، لیست پزشکاشونو دارم و کل امروزم رو میخوام بزارم ریووهاشونو بخونم ببینم ببشترین رضایت برای کدوم پزشک هست تا درخواست انتقال پرونده پرشکیمو بدم ...

* دکتر گفت وضعیت من خیلی عالی هست (از لحاظ تعداد تخمک) و همچنین همسر و من یه علامت سوال بزرگ تو ذهنم شکل گرفت که پس چرا تا الان باردار نشدم ...

* خیلی ساده و سریع ای وی اف رو پیشنهاد داد و بعد هم گفت تو‌همین دو سه هفته انجام میده، بدون تجویز هیچ دارویی... و این حرفش ناامیدم کرد، خواهرجان میگفت تو ایران قبل از ای وف اف دارو میدن و داخل شکم باید تزریق انجام بدی، مغزم داره منفجر میشه

جاودانگی

بعضی وقتا الکی دلم میگیره، الکی که نه، من همیشه رو سنم حساس بودم و هنوز هم هستم، دیشب فکر مبکردم اگر وارد چهل سالگی بشم چی؟ بعدش بزودی میشم پنجاه ، هم از مرگ میترسم هم از پیرشدن، همیشه تو زندگیم ارزو کردم هیچوقت پیری خودمو نبینم، اغلب ادمها خیلی عادی زندگی میکنن و‌من جدیدا فکر میکنم بخاطر این ترس شدید باید برم پیش یه روانپزشک...

* هفته بعد بالاخره اولین ویزیت با دکتر متخصصمون‌ رو داریم، نتیجه تمام ازمایشات براش فرستاده شده و فرمها پر شده، در واقع تو این ویزیت راه حلهای ممکن گفته میشه و ما حق انتخاب داریم، خدا کنه ناامیدمون  نکنه ...

* زندگی اینجا خیلی پیچیده تر از ایرانه، کار کردن بخش اصلی زندگیه و همیشه وقت کم میاریم، نمیدونم چرا، گاهی دلم برای اون همه تایم اضافه که تو ایران داشتم تنگ میشه