جاودانگی

بعضی وقتا الکی دلم میگیره، الکی که نه، من همیشه رو سنم حساس بودم و هنوز هم هستم، دیشب فکر مبکردم اگر وارد چهل سالگی بشم چی؟ بعدش بزودی میشم پنجاه ، هم از مرگ میترسم هم از پیرشدن، همیشه تو زندگیم ارزو کردم هیچوقت پیری خودمو نبینم، اغلب ادمها خیلی عادی زندگی میکنن و‌من جدیدا فکر میکنم بخاطر این ترس شدید باید برم پیش یه روانپزشک...

* هفته بعد بالاخره اولین ویزیت با دکتر متخصصمون‌ رو داریم، نتیجه تمام ازمایشات براش فرستاده شده و فرمها پر شده، در واقع تو این ویزیت راه حلهای ممکن گفته میشه و ما حق انتخاب داریم، خدا کنه ناامیدمون  نکنه ...

* زندگی اینجا خیلی پیچیده تر از ایرانه، کار کردن بخش اصلی زندگیه و همیشه وقت کم میاریم، نمیدونم چرا، گاهی دلم برای اون همه تایم اضافه که تو ایران داشتم تنگ میشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد