یه زمانی اینجا مینوشتم چون ناگفته هایی داشتم که نه میشد به هر کسی گفت، نه میشد همشون رو تو یه دل کوچیک نگه داشت، اخیرا با دیدن بعضی از کامنتها به این نتیجه رسیدم انگار اینجا هم نمیشه چیزی گفت، ناامیدی من این روزها تنها از سیاستمداران این مرز و بوم نیست، از آدمهاست، از خودمون که راحت میریم بالای منبر و دیگران رو قضاوت میکنیم، براحتی برای کسانی آرزوی مرگ میکنیم که هیچی در موردشون نمیدونیم، من خودم رو جدا از این آدمها نمیدونم، هرچند همیشه با تمام وجود سعی کردم قضاوت نکنم، چون هر بار اینکارو کردم دنیا دقیقا خودم رو تو همون شرایط قرار داده، تو دو سال اخیر روزهای سختی رو گذروندم و میگذرونم، جدایی و تنهایی، شغلی که مجبور شدم رهاش کنم، قضاوتهایی که گاهی اندوهش تمام شب خواب رو بر من حرام میکرد، عشقی سخت و باز هم قضاوت خانواده ای که ندیده من رو مطرود و ممنوع کردن، سفر و جدایی، مهاجرت و سختیهاش و کفشهایی که باید آهنین میشد، مسائل مالی که یک زن تنها باهاشون روبرو میشه و مخصوصا بعد از گرونیهای اخیر خیلی خودش رو نشون میده و شبهای طولانی و سرد ...
من آدم گلایه نیستم، هیچوقت نبودم، هر وقت کسی زمینم زده بالاتر و فراتر از قبل اوج گرفتم، چون میدونم و ایمان دارم عزت و ذلت فقط و فقط دست خداست، آدم ناامیدی هم نیستم چون باور دارم ناامیدی یعنی مرگ، فقط این روزها دلم میخواد بیشتر سکوت کنم چون انگار گوش ها ناشنوا و چشم ها نابینا و قلبها حسود شدن، ترجیح میدم خوشی هام رو بعد از این پنهان تر کنم همونطوریکه غمهام پنهان بودن، شاید یه مدتی که نمیدونم چقدره نباشم، چون خیلی خسته ام، ترجیح میدم دنیام، رویاهام و آرزوهام کمی پنهان تر باشه...