پنجشنبه صبح خواب موندم، در نتیجه مجبور شدم برای رفتن به خونه مادرجان تا 1 ظهر صبر کنم تا طرح تموم بشه، وقتی هم رسیدم با مادرجان رفتیم خرید میوه و بعد نهار و بعد هم مراسم اهدای هدیه قبولی خواهر جان در مقطع دکترا را داشتم (یه نیم ست طلا که برای خودم بود و خواهر جان هم مثل خودم عاشقش بود، آخر از خود گذشتگی هستم من )، بعد هم خوابیدم تا 6 عصر، بعد با کلی شرمندگی بیدار شدم و برگشتم سمت خونه، آخه مادرجان میگه تو همیشه خوابتو برای من میاری!
بعد از رسیدن به خونه و جابجایی خریدها رفتم شهروند که بدلیل خستگی و شلوغی بیش از حد اونجا، خریدهام نصفه نیمه موند،
جمعه هم خرید هارد و کتاب از دیجی کالا، که ازش عکسی ندارم، و بالاخره بعد از یک روز و نیم فشرده و خستگی فراوان یک عصر دلپذیر با دوست عزیزم کتاب (این کتاب رو قبلا داشتم ولی نخونده بودمش)،
حالا به اینها اضافه کنید که تا همین الان هنوز در اداره محترمه هستم و تازه دارم میرم پیراهن مشکی بخرم برای محرم،و دلم لک زده زودتر برم خونه و روی تخت لم بدم و ادامه کتابی رو که تازه خریدم بخونم (چراغها را من خاموش میکنم...)
این هم هفته شلوغ پلوغ من به روایت تصویر،
هدیه قبولی خواهر جان،
و خرید ...
و بالاخره عصر جمعه لحظه ای استراحت...
راستی چند وقتی هست مازوخیسم خرید گرفتم. یعنی باید حداقل روزی یکبار خرید کنم تا یه کوچولو غم و غصه ها یادم بره، که نمیره! فقط پوله که از حسابم میره...
فکر میکنم میدونم بزرگترین علت ناراحتی های این روزهام چیه. نداشتن یک دوست که باهاش راحت حرف بزنم. دوست جان هم که فکش شکسته و فعلا شرایط همزبونی نداره. دلم پروانه رو میخواد و آرزو. دوستای خوبی که اگر الان ایران بودن شاید اوضاعم این نبود... دلم دوست میخواد!
وقتی دو روز پشت سر هم مرخصی میگیری و هر دو روز یهویی 7 صبح بیدار میشی میری سر کار یعنی خیلی تنهایی،
یعنی نه کسی رو داری که باهاش بری تفریح و خوش گذرونی، نه هدفی که با غنیمت شمردن این دو روز دنبال اجراشون بری،
چهارشنبه و شنبه رو مرخصی بودم مثلا"، چهارشنبه که عذاب وجدان کارهای انجام نشده اداره وادارم کرد برم و با خودم گفتم شنبه جبران میکنم، ماههاست کارهای تسویه حساب دانشگاه رو اینترنتی انجام دادم که برم اصل مدرکم رو بگیرم، از دانشگاه هم تماس گرفتن که نامه ات آمادست بیا بگیر ببر تحصیلات تکمیلی مدرکتو تحویل بگیر، اما واقعیت اینه که حوصله ای ندارم،
امروز مرخصی بودم و تصمیم گرفتم از صبح برم دانشگاه دنبال مدارکم اما همین تصمیم باعث شد تا خود صبح کابوس ببینم، خواب دانشگاه و روزهای خوش...
صبح بیدار شدم و اینطوری شد که الان بجای دانشگاه اداره هستم، بالاخره باید برم، همین روزها، شاید یه روزی که حالم بهتر بود، مثلا یه روز پاییزی بارونی...
* خیلی دلم میخواست برم فیلم فروشنده رو ببینم، پنجشنبه شب بالاخره این امکان فراهم شد، فیلم خوبی بود فقط اعصاب خورد کن بود، خیلی زیاد...
*کاش امروز منم مثل خیلی ها، میرفتم دانشگاه، کاش الان روز اول دوره ی کارشناسی بود، کاش...
* بدشانسی یعنی تنها هم زبونت، دوست جون عزیزت، 20 روزه فکش شکسته و نمیتونه باهات حرف بزنه، این مدلیش دیگه نوبره، دوست جون لطفا زود زود خوب شو ، مردم از دلتنگیت دختر