بالاخره برگشتم، قول میدم حدس هم نمیزنید کجا بودم، بزارید نگم تا به وقتش، فقط بگم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم، سختیهایی که باید تنهایی به دوش کشیده میشد و دختری که باید هر روز قوی تر می شد، فارغ از نتیجه ی این تلاش، از خودم خیلی راضیم، خیلی...
***
تو چند وقت اخیر بیشتر از همیشه به این پی بردم چقدر میشه با پول راحتی و آرامش رو خرید، نه اینکه آدم پولداری باشم ولی تو 4 ماه گذشته که زمان برام خیلی ارزش داشت با کمک پول تونستم زمان زیادی رو بخرم، پایان نامه ای رو که خیلی داشت آزارم میداد و تنش زیادی بهم وارد کرده بود سپردم به اهلش (تو رو خدا نیاید بگید اخلاقی نیست و اینا، یه عمر اخلاقی زیستیم تو این مملکت بزارید این چند صباح آخر ببینیم مرفهان بی دردا چطوریه زندگیشون
، البته سه فصل اول رو خودم قبل از شروع زبان نوشته بودم فقط بخش نرم افزاری و دیتا آنالیزش رو دادم) ، یه کاری میخواستم انجام بدم که مستلزم این بود چندین ساعت یا حتی چندین روز بشینم جلوی کامپیوتر ببینم میشه یا نه، سپردم به یک وبسایت که کارهای کردیت کارتی و اینا انجام میدن، فقط با پرداخت 6 دلار (80 هزار تومن خودمون) به طرز شگفت انگیزی 3 ساعته کارم رو راه انداختن، یعنی نمیدونید چه لذتی داشت وقتی لم داده بودم رو تخت و ایمیلی برام اومد مبنی بر اینکه کارتون اکی شده ...
خلاصه که پس انداز سالیان رو دارم با سرعت برق و باد خرج میکنم و خیلی هم کیف میکنم
***
یه اتفاق تلخ افتاد، تو همین ده روز، دقیقا تو روزایی که باید خیلی متمرکز میبودم، و یه جورایی داشت گند زده می شد به تلاش هام، ولی سریع خودمو جمع و جور کردمو یه "به جهندم" خوشگل گفتم و دوباره از نو...
***
دیروز بعدازظهر خواب بودم که دیدم زنگ خونه رو میزنن، خواهرجان بود، تو تاریکی سلانه سلانه رفتم در اتاق رو باز کردم، یه بسته پشمک و سوهان و انارهای خوشگل و نارنگی های خوشگلتر برای یلدام آروده بود، با اینکه از همشون تو خونه داشتم ولی یه طور عجیبی حال دلم خوب شد (امسال نشد یلدا برم خونه مادرجان)...
***
یه نایلون کوچیک برداشتم چندتا انار و نارنگی گذاشتم داخلش، درش رو گره زدم، رفتم آویزون کردم به دسته سطل زباله روبروی خونه، چندوقته نمیتونم میوه هامو تنهایی بخورم، فقر به طرز عجیبی با گوشت و پوستمون داره عجین میشه ...
***
انقدر فریاد زدم که احساس میکردم صدام دو رگه شده، میتونم قسم بخورم انقدر عصبانی بودم تو اون لحظه میتونستم آدم بکشم، بعدش اما ... به طرز عجیبی آروم گرفتم، بخشیدم، چون دیدم اینطوری انگار قلبم خوشگلتر میزنه...
***
یعنی گاهی یه پیغام یه خطی، انقدر حال آدمو خوب میکنه که حاضر نیست حال اون لحظه رو با دنیا هم عوض کنه، مثل همین امروز ...
***
از وقتی تصمیم نهاییمو برای اجاره دادن خونه گرفتم ، این خونه هر روز داره به چشمم خوشگلتر میشه، هر وقت میخوایم چیزی رو از دست بدیم قدرش رو بیشتر میدونیم انگار، از بنگاه چندبار بهم زنگ زدن برای مشتری، گفتم تا قتی خودم تو این خونه ام نمیشه، فعلا دست نگهدارید تا خبرتون کنم...
***
بچه ها روم به دیوار، تو تهران جای خوب برای کاشت ابرو سراغ دارید؟ دلم ابروهای پهن و پرپشت خواسته بدجور، مادرجان میگه مگه هر چی آدم دلش بخواد انجام میده؟ گفتم آدم رو نمیدونم، ولی من این روزا هرررر چی، مطلقا هر چی دلم بکشه انجام خواهم داد، بنده خدا مادرجان نمیدونست بخنده یا گریه کنه
***پ
نمیاید اینستا؟ اینجا دیگه واقعا مشکل داره ها...
بی اونکه بفهمم سالها پیر شدم، فقط تو همین زمان کوتاه ...
***
امروز انقدر ذهنم درگیر یه کاری بود خریدهامو تو فروشگاه جا گذاشتم اومدم خونه لباسهامم عوض کرد، اومدم شام بخورم که دیدم نیستن، بچه ها من یه تصمیمی گرفتم که ده روزی بشدت درگیرم میکنه، سر همینم خیلی اوضاع روحیم متشنج شده، مربوط به رفتنمه، برام خیلی دعا کنید...
***
خدایا تو نبودی من چکار میکردم این روزا؟ اونیکه توان این همه سختی رو بهم داد تو بودی و دوستای خوبم که مثل کوه پشتم بودن،خدایا مرسی...
و اما زبان، این پست رو میزارم چون میدونم خیلی ها مثل خودم بزرگترین سدشون و احتمالا بزرگترین ترسشون برای مهاجرت زبانه،
من از بچگی تا حدودا 22 سالگی کلاس زبان کیش و سفیر میرفتم، البته پراکنده، چون هربار میرفتم تو کلاس همه چیز رو بلد بودم و احساس میکردم سطحم از کلاس بالاتره و کلافه میشدم، دلیلش رو بعدها فهمیدم، کیش و سفیر و خیلی کلاسهای دیگه (حتی یکی دو جا که اخیرا برای آیلتس رفتم) تنها روش ارزیابیشون مصاحبه شفاهی هست، و من همیشه بزرگترین نقطه ضعفم تو زبان همین صحبت کردن بود، مخصوصا جلوی کسی میخواستم صحبت کنم خیلی هول میکردم، بخاطر همین سطحم پایین تر از اون چیزی که واقعا بودم ارزیابی میشد، بعد از 22 سالگی دیگه کلاس نرفتم و 8 سال بطور کاملا تخصصی کار ترجمه انجام میدادم (کتابها و متن های آکادمیک، همون چیزی که تو تافل و آیلتس باهاش درگیر خواهید بود) و دو تا کتاب هم ترجمه و چاپ کردم، سریال هم خیلی میدیدم و تقریبا شبکه های فارسی رو از زندگیم حذف کرده بودم، ولی خب اسپیک همچنان نقطه ضعفم بود، بخاطر همین وقتی تصمیم گرفتم برای زبان بخونم تافل رو انتخاب کردم چون موقع آزمون آدم نمیشینه روبروتون که هول کنید و صداتون توسط کامپیوتر ضبط میشه، برای کلاس امیربهادر که از قدیمی های تافل تو تهران هست رو انتخاب کردم (تو اینترنت سرچ کنید آدرس سایتشون هست)، آزمون ورودیش کامپیوتری هست و مصاحبه ای در کار نیست، البته آزمونش 4 ساعته (یک آزمون ماک تافله) و باید حداقل نمره 60 کسب بشه تا بتونید تو کلاس تافلشون ثبت نام کنید (اگر نمرتون پایین تر بشه باید برید دوره های آمادگی قبل از تافل که دو تا 3 ماه هستش و نمیتونید مستقیم برید کلاس اصلی تافل) ، در نهایت آزمون رو قبول شدم ولی مسلما اگر به عقب برگردم کلاس گروهی رو انتخاب نمیکنم، فقط خصوصی، البته اگر مثل من عجله دارید و میخواید تو یه تایم کوتاه نتیجه بگیرید...
***
در نهایت وسطهای ترم بودم (کلا دوره اش یکماه و نیم بود) که دیدم تو این کلاس 20 نفره نمیشه خوب ریز شد تو اسپیک و رایت، گشتم دنبال معلم خصوصی و یه خانمی رو پیدا کردم که باهاش خیلی راحت بودم و کارش رو دوست داشتم، هر هفته شنبه ها 4 ساعت میومد خونه باهام کار میکرد، البته فقط اسپیک و رایت، چون تو اون دو مورد دیگه خودم خوب بودم، روزای اول وقتی صدامو ضبط میکردم که براش بفرستم تصحیح کنه خدا میدونه چقدر ماشینی و بی احساس صحبت میکردم، اما بعد از یه مدت کوتاه آدم انقدر پیشرفت میکنه که خودش هم صدای خودشون گوش میده باورش نمیشه، تلویزیون و آهنگ ایرانی رو ممنوع کردم، تو تایم استراحت هم از روز اول سریال بیگ بنگ تئوری رو انتخاب کردم که هم خنده دار باشه یه کم حال و هوام عوض بشه، هم زبانم تقویت بشه، شبها قبل خواب تد میدیدم، تا وقتی چشمهام گرم میشد و قطعش میکردم، کم کم خوابهام کلا انگلیسی شد، بعد از دو ماه به خودم اومدم دیدم تمام ترسهام تموم شده، دیدم حتی راحت میتونم به انگلیسی فکر کنم، واقعیت اینه من پایان ماه دوم کاملا آماده بودم، نتیجه آزمون آزمایشی هم همینو میگفت، اما چون از قبل امتحان رو ثبت نام کرده بودم و برای تغییر تاریخ باید حدود 800 تومن میدادم منصرف شدم و با خودم گفتم یکماه بیشتر میخونم 10 نمره میرم بالاتر ، که این بزرگترین اشتباهم بود چون اینطوری به مشکل قطعی اینترنت نمیخوردم...
***
از هر شهری که هستید، یا حتی هر کشوری، اکیدا پیشنهاد میکنم برای خوندن تافل عضو گروه پرگار بشید (PargarTOEFLgp)، تمام راهنماهای خودخوان رو داره، ضمنا چون تافل بر خلاف آیلتس اینترنت بیس هست جزوه ها همه الکترونیکی هستن و حتی یک کتاب هم لازم نیست بخرید (البته من چند تایی خریدم چون دوست داشتم روشون نت بنویسم و اینکه خیلی چشم درد میگرفتم با لپ تاپ)، تافل یکی از استانداردترین آزمون هایی هست که دیدم (برخلاف کنکور) و این یعنی اگر خوب بخونید و سرجلسه استرس نداشته باشید مسلما نتیجه میگیرید، زمان تقریبی هم برای آمادگی کسیکه سطحش نسبتا خوبه 6 ماهه، اگر تایپتون تنده و مهارت لیسنینگتون بالاست و کشور مقصد امریکا یا کانادا تافل بهترین گزینه هست، اما برای اروپا و کسائیکه تایپشون کنده یا لیسنینگشون خوب نیست معمولا جواب نمیده، اینم بگم اکثر بچه هایی که تافل میدن مثل خود من بشدت اهل سریال هستن (سریال های زبان اصلی بدون زیرنویس فارسی) چون سریال خیلی رو مهارت لیسنینگ اثر میزاره و خودبخود بعد از یه مدت لیسنینگتون خوب میشه، من سعی کردم همه چیز رو بگم، ولی واقعا اطلاعات خیلی بهتر و کاملتر تو همین کانال هست...
***
بچه ها میخوام یه اعتراف کنم، نترسیدها ولی دوست دارم باهاتون صادق باشم، با اینکه زبانم همیشه خوب بود و عاشق این بودم زبانمو بهتر کنم، با اینکه واسه نمره خوب گرفتن یک دنیا انگیزه داشتم، با اینکه تو زندگیم بارها کنکور دادم و حتی برای مقطع ارشد قبلیم 9 ماه شبانه روز میخوندم ، با اینکه سرکار نمیرفتم و صبح تا شب تو خونه تنها بودم و تو آرامش مطلق درس میخوندم، با اینکه یه استاد داشتم و یه پارتنر زبان و کلی دوست خوب که مثل کوه پشتم بودن و نمیزاشتن آب تو دلم تکون بخوره، ولی بنظرم سخت ترین امتحان زندگیم و بهتره بگن سخت ترین روزهای زندگیم این سه ماه بود، زبان بزرگترین ترس زندگی من بود و خوشحالم که بالاخره فرصتی پیش اومد تا به این ترس غلبه کنم، سخت هست ولی شدنی و نتیجه اش بی نهایت شیرین، من سعی کردم هر چی لازم هست بگم ولی بازم اگر در خصوص زبان سوال داشتید تو همین پست بزارید و قول میدم هر چه میدونم دریغ نکنم
مادرجان اولین کسی بود که بهش زنگ زدم و نمرمو گفتم، سر کلاس بود و صدای شاد بچه ها (شاگرداش) میومد، مطمئن بودم دوباره دیشب بخاطر نمره من اضطراب داشته اما نمیدونستم تا صبح نخوابیده، به خودم قول مردونه دادم کاری کنم هر وقت اسمم میاد برق غرور تو چشمهای مهربونش بدرخشه...
***
برگشتنه تو سرویس زنگ زده میگه خوشحالی مادرجان؟ گفتم تو خوشحالی؟ گفت اره نمیدونی چقدر نذر و نیاز کرده بودم، گفتم تو فقط بخندی منم خوشحالم...
***
پنجشنبه بعد از ۳ ماه رفتم خونه مادرجان، رو تخت تو اتاق سابقم دراز کشیده بودم اومد گفت ستاره گوشیتو بده صداتو برای بابا بزارم ببینه چه قشنگ صحبت میکنی، گوشیمو دادم، پدر جان داشت بال درمیاورد، هی قربون صدقه ام میرفت میگفت دانشمند خودمی، به دور و برم نگاه میکنم میبینم دنیای من تو همین چند نفر خلاصه شده، تنها دلیل وابستگی من به ایران، تنها امید شبهای تلخ من، خدا رو شکر که دارمتون، عشق واقعی شمایید که با تب من تب کردید، با گریه هام گریه، خدا رو شکر که دارمتون...
خواب میدیدم نمره ام اومده، ۳۰ شده بودم از ۱۲۰! انقدر تو خواب بغض کردم که از شدت خفگی پریدم، ساعت ۵ صبح بود، نمیدونید چقدر خدا رو شکر کردم خواب بوده، بالاخره ۸ صبح نمره ها اومد، ۱۰ دقیقه تمام گوشیم دستم بود و قلبم تند تند میزدو جرات نمیکردم روی گزینه view کلیک کنم، بالاخره دل رو به دریا زدم و خوشبختانه نمره ام تو همون حدودی شد که انتظارشو داشتم، خدایا مرسی که زحماتم رو نادیده نگرفتی و کمکم کردی سر جلسه انقدر خوشگل صحبت کنم
***
همیشه از اسپیکینگ امتحان واهمه داشتم ولی سر امتحان با طمانینه و خوشگل صحبت کردم و این بخش امتحانمو خیلی دوست داشتم
مغزم درد میکنه، لحظه به لحظه تو خواب و بیداری فقط و فقط زبان انگلیسی هست که به شکل های مختلف تو ذهنم پدیدار میشه، این دو هفته تعویق باعث شد بتونم کل مجموعه تستها رو مرور کنم، اما با همه اینا معتقدم بخاطر اوضاع روحیم احتمالا اگر امتحان کنسل نمیشد نتیجه بهتری میگرفتم، فعلا تا اطلاع ثانوی امتحانم یکشنبه هست...
***
این اتفاق بد و این غیبت سه ماهه باعث شد دوستها و دشمنام رو بهتر بشناسم، نمیدونستم انقدر دوست ناب دارم، به خودم قول دادم براشون جبران کنم، مخصوصا دو نفر یکی تو کلاس زبان و یکی تو دانشگاه برام سنگ تموم گذاشتن، این دو نفر معجزه روزهای سخت زندگی من بودن...
***
جمعه مادرجان اومد پیشم، برام چندین مدل غذا درست کرده بود، و کلی میوه و تنقلات خریده بود، یکی دو ساعتی نشسته بود بعد گفت چرا تلویزیون روشن نمیکنی؟ گفتم سه ماهه نمیبینم، نباید خیلی در معرض زبان فارسی باشم، گفت یه کم صحبت کن ببینم چطوری صحبت میکنی، منم یکی از رکوردهامو براش گذاشتم، با تعحب گفت این تویی؟؟؟ بعد که مطمئن شد خودمم یه لبخند رضایت عمیقی رو لباش نشست، نمیدونید چشماش چه برقی میزد از شنیدن انگلیسی صحبت کردن من، حال روحیم خیلی بد بود انقدر که دیگه میخواستم قید این امتحان رو بزنم، ولی دیدن اون لبخند یه دنیا برام ارزش داشت، به خودم قول دادم بخاطر اینکه بهم افتخار کنه بالاترین نمره ممکن رو بگیرم...
***
برام خیلی دعا کنید...