انتظار بی پایان ...

بعد از دو روز بدون نشونه، علایم دوباره شروع شدن، دیگه کمرم اصلا درد نگرفت اما دل درد داشتم و شکمم به حدی داغ بود که همش نگران بودم، چون پرستارم بهم گفته بود سونا و دوش اب داغ و کلا هر چیزی که باعث حرارت شکم بشه  ممنوعه، اما این اتیش درون خودم بودم و کاری از من ساخته نبود ...

بخاطر دو هفته مرخصی و اینکه انجام کارهای خونه رو همسر به عهده گرفته بود وقت ازاد زیادی داشتم و شروع کردم به تحقیق و خدا میدونه چقدر فیلم دیدم و مقاله خوندم از نشونه های انتقال مثبت و علایمش و اینکه بعد از انتقال بلاست های پنج روزه چه اتفاقی براشون میفته و کم کم انگار متوجه میشدم خیلی هم  پیجیده نیست،  چون دکترم گفته بود این سلول ها بشدت چسبنده هستن و اگر سطح پروژسترون بدن و ضحامت دیواره رحم و کیفیت خود جنین ها خوب باشه احتمال بارداری خیلی زیاده، من تمام سعیم رو کرده بودم، با انتخاب یکی از بهترین دکترهای دنیا در زمینه ناباروری و مصرف به موقع داروها و استراحت کافی و خوردن غذاها و مبوه های مفید برای این دوران و باید ادامه کار رو  میسپردم به دست خدا و سرنوشت ...

انقدر روزها کند و سخت میگذشتن و میگذرن که حدی نداره، یجورایی مطمین بودم که باردار نیستم و برنامه انتقال بعدی رو تو ذهنم چیدم و تصمیم گرفتم با شروع سیکل بعدی بلافاصله از پرستارم بخوام برنامه انتقال دو تا جنین دیگه رو برام بزاره، شبها از شدت ناراحتی و اندوه خوابم نمیبرد و همسر هر بار بیدار میشد میدید که من بیدارم و دارم تو نت سرچ میکنم ، روز پنجم انتقال به حدی اشفته و غمگین بودم که تصمیم گرفتم به این انتظار پایان بدم، میدونستم جواب منفی هست ولی دیگه تحمل این حجم از فشار و استرس برام غیر ممکن بود، به پرستارم زنگ زدم و اون گفت برای بی بی چک خیلی زوده و خیلی احتمالش کمه که نتیجه رو نشونت بده، اما اگر انقدر اذیتی که تا روز ازمایش نمیتونی تحمل کنی تست رو بزن و اگر دیدی منفی شد نگران نباش و داروهاتو ادامه بده چون برای دیدن نتیجه مثبت خیلی زوده ...

اون شب از استرس نتیجه تا صبح خواب و بیدار بودم، با خودم گفتم ستاره اگر نتیجه منفی بود قول بده قوی باشی و غصه نخوری، تست رو گرفتم و به نتیجه چشم دوختم، حدسم درست بود، خط منفی پررنگ روی نوار ظاهر شد، با یه دنیا بغض نوار رو تو دستشویی رها کردم و برگشتم تو اتاق و به همسر هم چیزی نگفتم چون مخالف تست گرفتن بود و مدام مبگفت به حرف دکترت  گوش بده و تا روز ازمایش صبر کن و به خودت استرس الکی نده ...

نظرات 3 + ارسال نظر
تیلوتیلو یکشنبه 26 اسفند 1403 ساعت 23:58

مطمئنم میخوام ته این داستان بگی که دوتا فرشته ی کوچولو توی دلت جا گرفتند... ولی چرا اینطوری تیکه تیکه میگی و به ما غصه میدی؟ میخوای هیجان انگیزتر بشه؟ میخوای بیشتر ذوق کنیم؟ بقیه ش را بگو

فدای تو عزیزم ایشالا، کامل ننوستم چون میخواسنم از نتیجه مطمین بشم ❤️❤️❤️

رهآ شنبه 25 اسفند 1403 ساعت 11:30 http://Ra-ha.blog.ir

آخ دختر .. تیکه تیکه می‌نویسی ...
الهی همونی شدهدباشه که خودت میخوای ...
چقدر روزها برات کشدار گذشته ... امیدوارم به آرامش رسیده باشی ...

ببخشید اخه منتظر نتیجه ی قطعی بودم

الناز جمعه 24 اسفند 1403 ساعت 01:07

امیدوارم که با خبرای خوب برگردی،نتیجه هر چیزی که باشه قوی باش،چون هر بچه ای تو دنیا به مادری آگاه ،شجاع و قوی نیاز داره

مرسی عزیزم دلم امیدوارم بتونم قوی باشم ❤️❤️❤️

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد