از روزی که فهمیدیم دونه سفید برفم یه دختر نازه زندگبمون تغییر کرد، بعد از تعیین جنسیت وقتی توماشین تنها شدیم همسر خیلی گریه کرد، میگفت ستاره باورم نمیشه خدا منو به ارزوم رسونده و بچمون دختره، درسته شرایط سختی رو داریم میگذرونیم اما همسر میگه فکر دخترم دیگه نمیزاره حتی غمگین باشم ، کاش بتونیم از این همه غم عبور کنیم ...
این روزها بی اشتهاترینم و همسر تو خونه مدام قاشق وبشفاب به دست دنبالمه، حتی تو رختخواب، نمیدونم چطوری باید بهش بگم که توان خوردن چیزی ندارم، معده ام هیچ چیزی رو قبول نمیکنه و وقتی چیزی نمبخورم خیلی حالم بهتره، چند شب پیش به زور برام اب میوه اورد که خیلی هم خوشبو وخوشمزه بود، از من اصرار که نمیخوام و از همسر خواهش که بخور برات مفیده، اولین جرعه رو که خوردم هنوز از گلوم نرفته پایین تمام محتویات معده ام رو بالا اوردم، کاش زودتر سرپا بشم از این همه مریض بودن و کسل بودن خسته شدم ...
از روز اول بارداری مدام لرز میکنم و هوای شهر ما هم انگار قصد گرم شدن نداره، دلم افتاب و گرما میخواد...
دلم البالو وتوت سفید تازه میخواد ولی نیست که نیست ...
امروز فهمیدیم نی نی دختره، همسر من رو به همه ارزوهام رسوند و خوشحالم که امروز به ارزوش که داشتن دختر بود رسوندمش، اشکهای شوقش برام یک دنیا ارزش داشت ...
هنوز تو طوفانی هستیم که توان صحبت در موردش رو ندارم، اما میدونم دخترم قراره با خودش نور و روشنایی و معجزه بیاره، و من هنوز منتظر معجزه ام...
* مرسی از نگرانی و احوالپرسی هاتون، دونه سفید برفم صحیح و سالمه و با مادرش که این روزها حال روحی خوبی نداره بی نهایت مهربونه، میدونم فرشته کوچیکم مراقب من و باباشه و دستمامونو گرفته تا از این طوفان گذر کنیم ...
* دختر دوست نداشتید؟ دوست داشتید پسر بشه؟ به جهنم که نداشتید میخواستم ببرم ایران نوه اشون رو ببینن، اما نمیزارم دستشون به یک تار موی دخترم برسه، دیدن دختر من لیاقت میخواد ...
امروز با خودم فکر میکردم کاش همسر انقدر خوب و مهربون نبود، کاش انقدر بهم محبت نمیکرد اونوقت شاید میتونستم راحتتر از این طوفان عبور کنم، میدونم خودش چقدر دل اشوبه اما بخاطر من همشو میریزه تو خودش و مدام سعی داره بگه اتفاق بدی نیفتاده، دیروز وقتی زیر دوش بودم میگفت کاش بچمون پسر باشه، میدونستم چرا اینو میگه اما به روی خودم نیاوردم، اشکام تندتند سر میخوردن و خوب بود که همسر منو نمی دید ...
امروز اما از صبح که بیدار شدم بغض داشتم، سرکار اشکام دونه دونه سرمیخوردن و مدام دستمال به دست بودم که کسی متوجه حالم نشه، وقتی رسیدم خونه به همسر گفتم خوابم میاد رفتم تو تخت و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زاررر میزدم، وقتی همسر فهمید دارم گریه میکنم اومد پیشم، همدبگه رو بغل کردیم و دوتایی گریه کردیم، این روزها رو حتی به خواب هم نمیدیدم ...
از دیروز که غصه و گریه هام شروع شده خیلی دلم و کمرم درد مبکنه و مدام لرز و حال بد دارم، میدونم بچمون داره اذیت میشه و همش برای سلامتیش نگرانم، ولی کاری ازم برنمیاد ...
حس میکنم تمام شش سال گذشته خدا یه گوشه ای نشسته بود و زندگی ما رو با دقت و حسادت نگاه میکرد، منتظر بود همه خوشی هامون برسه به بهترین حالتش، همه استرس ها و سختی هامون تموم بشه، به ارزوهامون برسیم و بعد باهامون کاری کنه و طوری غرقمون که هیچ کاری نه از خودمون نه از کسی دیگه برنیاد برای نجات ، طوفانی اومده تو زندگیمون که هیچ کس کاری ازش برنمباد، خدا با من کاری کرد که بگم کاش نی نی نداشتم ولی همه چیز مثل قبل بود، و منی که نمیدونم چطوری میتونم این همه غم رو تنهایی تحمل کنم ...
اسم امروز رو میزارم یکی از بدترین روزهای زندگی، من بعد از داشتن همسر چیز زیادی از ابن زندگی نخواستم و نمیخوام، تمام دارایی من تو این زندگی همسر و عشقی هست که بهش دارم ، کاش خدا به من و نی نی تو دلم نگاهی کنه و نزاره زندگیم انقدر زود رنگ غم بگیره، من از خدا معجزه میخوام، و صبری که بتونم از این همه غم عبور کنم، همین ...