تو این هوای سرد با چادری که روی سرم سنگینی میکرد در مسیر خونه بودم، این گلدون زیبا دستم بود و دست دیگم کیفم که انقدر پر و سنگین بود همش استرس داشتم بندش پاره بشه و کل محتویاتش بریزه وسط خیابون، تو کل مسیر به کلیدم فکر میکردم که ته کیف مونده و با این همه وسیله و دست پر من احتمال پیدا کردنش نزدیک به صفره، خدا خدا میکردم یکی از در خارج یا وارد بشه که نیازی به فرایند سخت کلید پیدا کردن نباشه،
رسیدم جلوی در و هیییچ خبری نبود، گلدون رو گذاشتم رو زمین، و نصف بیشتر محتویات کیفمو خالی کردم تا بالاخره کلید یافت شد،
رفتم جلو کلیدو بندازم و در رو باز کنم که متوجه شدم تمام این مدت در باز بوده...
اتفاق ساده ای بود که منو به سختی به فکر واداشت، اینکه گاهی از خدا میخوایم و اونم اجابت میکنه، اما نمی بینیم، چون باورش نداریم، چون بهش امیدی نداریم...
به خودم نگاه میکنم که سرشار از آرزو و دعا هستم اما شاید هنوز باور ندارم، دیشب میخواستم دعا کنم تموم بشه همه ی این محنت ها، اما یه لحظه فکر کردم و با خودم گفتم آخه چطور امکان پذیره؟ نه، نمیشه، کمی غصه خوردم و بعد خوابیدم، بدون اینکه دعایی کنم،
اما حالا تحولی رو در درونم حس میکنم، میدونم خدا خیلی وسیعتر از ما آدمهاست، میدونم چیزی که رخ دادنش برای من معجزست برای خدا هیچ کاری نداره، میدونم فقط کافیه خودش بخواد و من هم... چرا که بزرگترین گناه نا امیدیه...
* این آخرین پستم قبل از سفر هست، فردا عازمم، دعا گوی همه دوستان هستم، البته اگر لایق باشم
و این عکس رو پنجشنبه صبح تو مسیر اداره گرفتم