-
دونه سفید برفم ...
چهارشنبه 13 فروردین 1404 05:10
امروز رفتیم دونه سفید برفم رو دیدم، درسته نشد که دو تا باشن، اما بابت داشتن این هدیه تا اخر عمر از خدای خودم ممنونم و برای دیدنش لحظه شماری میکنم ... از وقتی قلب کوچولوشودیدم که میزد دیگهاون ادم سابق نشدم، انگار انقلابی در درونم رخ داده و عشقی در من ظهور کرده که مثلشو فقط یکبار تجربه کرده بودم و اون زمانی بود که...
-
انتظار ...
شنبه 9 فروردین 1404 23:45
سه شنبه اولین نوبت سونو هست برای شنیدن صدای قلب دونه های سفید برفم، خیلی دلم میخواد هر دو رو داشته باشم و البته عددهای سه تا ازمایش بتام خیلی بالا هست و احتمال دوقلویی رو مبده، اما همسر و همه اطرافیان یک صدا معتقدن فقط یکی هست، این روزهای انتظار برام خیلی خیلی کند میگذرن، به تقویم نگاه میکنم و باورم نمیشه فقط کمتر از۴...
-
بیماری ناشناخته...
چهارشنبه 6 فروردین 1404 00:29
این روزها حال جسمیم خیلی خوب نیست، هرچقدر که حاملگی راحتی دارم در عوض یه بیماری مسخره که از یکماه قبل از انتقال شروع شده بود بشدت ازاردهنده شده، هر روزداره بدتر و بدتر میشه و زندگیم رو مختل کرده، انقدر که گاهی از شدن درد و اذیت یادم میره باردارم، فردا نوبت دکتر دارم، فکر کنم تنها راه حلش جراحی هست که بخاطر شرایطم شاید...
-
پایان انتظار...
شنبه 25 اسفند 1403 21:45
همسر تو اتاقش توجلسه صبحگاهی شرکت بود، با بغض دویدم تو اتاق و در رو پشت سرم بستم تا همسر متوجه ناراحتیم نشه، تمام غصه های دنیا رو دوشم بود و حس میکردم باری به سنگینی کوه روی شونه هامه، یادم افتاد نوار تست رو کنار روشویی رها کردم و اگر همسر ببینه ناراحت میشه که به حرفش گوش ندادم، برگشتم نوار رو بردارم که دیدم هاله ی...
-
انتظار بی پایان ...
پنجشنبه 23 اسفند 1403 22:05
بعد از دو روز بدون نشونه، علایم دوباره شروع شدن، دیگه کمرم اصلا درد نگرفت اما دل درد داشتم و شکمم به حدی داغ بود که همش نگران بودم، چون پرستارم بهم گفته بود سونا و دوش اب داغ و کلا هر چیزی که باعث حرارت شکم بشه ممنوعه، اما این اتیش درون خودم بودم و کاری از من ساخته نبود ... بخاطر دو هفته مرخصی و اینکه انجام کارهای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 اسفند 1403 22:31
از روزی که جنین هام فریز شدن تا زمان انتقال و حتی بعد از اون ناامیدترین بودم، نمیدونم چرا ولی با وجود اینکه دکترم باهام صحبت کرده بود و گفته بود همه چیز از کیفیت جنین ها گرفته تا امادگی بدنم برای پذیرش بارداری عالیه ولی هر چی سعی مبکردم امیدوار باشم نمیشد، نااامیدی من از لحطه ای که دو تا جنین رو داخل مانیتور نشونم...
-
توقف زمان
جمعه 17 اسفند 1403 21:15
این روزها خیلی به هم ریخته ام ، منی که همیشه نیمه پر لیوان رو میبینم این روزا بدجوری کم اوردم، همش دنبال نشونه هایی تو بدنم هستم که تا دیشب بودن و امروز صبح احساس میکردم بدنم از همه اون نشونه ها خالی شده، فقط ۴۸ ساعت گذشته و من نمیدونم چطوری باید ۲۴۰ ساعت دیگه تحمل کنم ...
-
امید
چهارشنبه 15 اسفند 1403 21:10
امید، آن امید که در دل پیچیده است شاید روزی شکوفا شود ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 اسفند 1403 11:15
روزهای عجیبی رو پشت سر میزارم و من بیشتر از همه ی روزهای زندگی میترسم ، اوایل سعی کردم به خودم بیام و به ترسهام غلبه کنم، ولی چند روزی هست رها کردم و گذاشتم ترس کار خودش رو پیش ببره، گاهی تو زندگی باید ترسید، شاید این بخشی از زندگی و بخشی از امید هست ... تو فسمتی از زندگی قرار دارم که هم دوست دارم زودتر بگذره و هم...
-
انتظار ...
دوشنبه 22 بهمن 1403 04:54
فردا برای من روز خیلی مهمیه، ساعتها تو اینترنت وچت جی پی تی و اینستاگرام در مورد نتیجه احتمالی سرچ کردم و ازشون سوال پرسیدم ولی در نهایت باید منتظر تماس تلفنی ازمایشگاه بمونم، تو دلم هزارتا پروانه بال بال میزنن و من هم امیدوارم و هم میترسم و هم به اندازه تمام ساعتهای دنیا چشم انتظارم ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 بهمن 1403 12:29
این روزها انقدر شلوغم که ساده ترین چیزها رو هم فراموش میکنم، اینا بخاطر این هست که من یه بیماری عجیبی دارم که دوست دارم همه کارهای سخت رو همزمان انحام بدم و بعدش تو یه زمانهایی کاملا بیکار باشم، و اینطوری شد که الان بطور همزمان در حال اماده شدن برای امتحان زبان، شروع ای وی اف و هزارتا کار دیگه هستم ... برای پایان...
-
سال مهربان
پنجشنبه 13 دی 1403 11:11
*سال ۲۰۲۴ هم گذشت و من هر چه فکر کردم به شیرین ترین لحظه چیز زیادی یادم نیومد، برای من و همسر سالی سخت و پر از چالش بود اما دلم روشنه که امسال، سال مهربانی هست و قراره ما به ارزوهامون برسیم ... * بلیط مادرجان رو خریدیم و من خوشحالترینم، بهار که بشه میاد ... * نمیتونم بگم چقدر به خونه شیشه ای دلبستگی پیدا کردم، خیلی...
-
امید
دوشنبه 19 آذر 1403 07:10
امروز بعد از مدتها به ارامش رسیدم، دکترم رو که دیدم انگار ابی ریخته شد روی تمام اتش ها، موقع سونو دستهامو فشار داد و گفت خیلی همه چیز خوبه، از اینکه فیبرومی نمیدید برای جراحی متعجب بود، چندین بار گفت jesus یه خط صافی رو نشونم داد و گفت این خط کاملا صاف و نرماله و اینجا جایی هست که بچه میمونه و وقتی این خط صافه یعنی...
-
تاریکی کجا رفت وقتی تو رسیدی ...
دوشنبه 5 آذر 1403 20:47
دیشب موقع خواب خواستم به رسم قدیما به گذشته و خاطرات خوبش فکر کنم، کاری که همیشه قبل از خواب انجام میدادم، اینبار اما خاطرات خوشی که به ذهنم اومد شروعش از پنج شش سال قبل بود، از اولین لحظه ای که همسر رو دیدم و عشق به زندگیم سرازیر شد، واقعا یادم نمیاد قبل از این عاشقی چطوری بود زندگیم، گذشته های دورتر و ادمهاش خیلی...
-
سالگرد شیرین
دوشنبه 5 آذر 1403 20:34
یکسال از مهاجرتمون به شهر زیبای ونکوور میگذره و حالا من و همسر که پارسال همین وقتا ناراحت ترین و تنهاترین و دلتنگ ترین بودیم خوشحالیم که این تصمیم بزرگ و سخت رو گرفتیم، دوستهایی که اینجا داریم و لحظاتی که باهاشون میگذرن سختیها و دلتنگیهای مهاجرت رو خیلی اسون میکنن، دورمون پر از انسانهای مهربون و دوستهای خوب شده و این...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آبان 1403 09:13
دیشب با همسر رفتیم خونه شیشه ای و کلی از جعبه ها و خرده ریزها رو بردیم، وسایل اصلی و بزرگ رو باربری پنجشنبه میاره، امروز از صبح تنهایی رفتم برای تمیز کاری، عاشق این خونه و ارامش و زیباییهاشم، امشب باز هم وسیله بردیم، لباسای بی بی رو هم شب بردیم گذاشتیم تو کمد پیش لباسای باباش, دلم میکه قراره تو این خونه به ارزوهام...
-
خونه شیشه ای ...
یکشنبه 15 مهر 1403 07:54
چند هفته گذشته رو خیلی سخت و با استرس زیاد پشت سر گذاشتیم، ولی همه چیز حتی بهتر از انتظارم پیش رفت، قرارداد خونه شیشه ای رو بستیم، از تصور اینکه تو روزای بارونی بشینم و از پشت شیشه ها اسمونوتماشا کنم ذوق زده ترینم
-
خوشا پیدا شدن در عشق، برای گم شدن در یار ...
یکشنبه 8 مهر 1403 13:00
روزهای عجیبی رو پشت سر میزاریم، یکماه دیگه سال خونمون هست و تصمیم گرفتبم بریم خونه بزرگتر، خونه فعلی یک خوابه و همسر بخاطر کارش که ریموت هست فضای جداگانه نیاز داره، پیدا کردن خونه دلخواهم تو این شهر کار سخت و خسته کننده ای هست ولی میدونم که پیداش میکنم... *سه شنبه دو تا دکتر مختلف نوبت دارم برای مشورت ای وی اف، اما...
-
سالگرد
شنبه 24 شهریور 1403 05:48
مهاجرت اینجوریه که روزای اول، ماه های اول، سال اول، همش دوست داری بلیط بگیری برگردی ایران و مدت زیادی بمونی ، بار اول همه چیز بنظر خوب میاد، بار دوم کمی متوسط میشه و بار سوم بعد از گذشت یک هفته میشینی گریه میکنی و میگی میخوام برم خونه (چون دیگه حس میکنی خونه ات جای دیگه ای هست)، پارسال این وقتا ایران بودم و الان حتی...
-
غرق در رویاها ...
چهارشنبه 21 شهریور 1403 02:10
بالاخره دکتری که میخواستم پیدا کردم و سه هفته دیگه اولین جلسه مشاورمون هست، اینبار حس خوبی دارم و از بابت دانش وتجربه دکتر خیالم راحته، این روزها غرق در یک رویای شیرینم، از جلوی کلوزت روم رد میشم و قربون صدقه ی جوجوهای روی لباسش میرم، لباسی که با وسواس زیاد خریدم و کنار رگال لباسهای خودمون گذاشتم و هر بار میبینمش دست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 شهریور 1403 08:57
دیروز برای اولین بار تو یکسال گذشته بخاطر بچه گریه کردم، همسر هم رفته بود سرکار ولی فکرش اینجا بود، بهش نگفتم گریه کردم ولی ازش خواستم زود بیاد، گفت خیلی شلوغه و زودتر از ۸ یا ۹ نمیتونه بیاد، ساعت ۵ بود داشتم تو خونه میچرخیدم که یهویی دیدم از در اومد، اون تنها کسیه که همیشه میدونه تودلم چیه و مهربونیهاش بی نهایته...
-
سردرگم ...
جمعه 16 شهریور 1403 00:54
تمام امروزم، یا بهتره بگم امروزمون به اشفتگی گذشت، این روزها در حال استفاده از مرخصی ده روزه ام هستم، امروز اول صبح دکتر تماس گرفت و باید بگم من و همسر از صحبتهاش به این نتیجه رسیدیم که نمیخوایم این دکتر برامون درمانی انجام بده، حس میکردیم دانش کافی نداره و شاید این فقط یک حس باشه اما برای منی که میخوام مهمترین دوره...
-
جاودانگی
دوشنبه 5 شهریور 1403 10:42
بعضی وقتا الکی دلم میگیره، الکی که نه، من همیشه رو سنم حساس بودم و هنوز هم هستم، دیشب فکر مبکردم اگر وارد چهل سالگی بشم چی؟ بعدش بزودی میشم پنجاه ، هم از مرگ میترسم هم از پیرشدن، همیشه تو زندگیم ارزو کردم هیچوقت پیری خودمو نبینم، اغلب ادمها خیلی عادی زندگی میکنن ومن جدیدا فکر میکنم بخاطر این ترس شدید باید برم پیش یه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 مرداد 1403 12:34
این روزا سخت در تلاشم، همسر تا به امروز منو به همه ارزوهایی که داشتم رسونده، به خودم قول دادم به ارزوش برسونمش ... دلم برای مونترال تنگ شده، انقدر که برای مونترال دلتنگم برای ایران نیستم، همیشه زندگی توونکور از ارزوهام بود ولی حالا فکر میکنم چقدر مونترال و ادمهای گرم و صمیمش و تفریحاتش رو بیشتر دوست داشتم، دلم برای...
-
به نام پدر ...
چهارشنبه 10 مرداد 1403 05:47
چه حرفایی تودلمه که نمیاد، من هیچوقت پدر خوبی نداشتم و هیچوقت رابطه خوبی باهاش نداشتم و ندارم، اما مطمینم همسر بهترین پدر دنیا میشه، دلم میخواد خانوادمون بزرگ و بزرگتر بشه، دلم میخواد بهترین همسر و عشق دنیا پدر بچه هام بشه، کاش بشه، همین ...
-
دنیای شگفت انگیز ...
دوشنبه 11 تیر 1403 09:25
یکماه قبل یکی از دوستای دوران دانشگاهمو بعد از ۱۴ سال دیدم و هر دو طوری بودبم انگار مثلا یکی دو ماهه همو ندیدیم، همه چیز مثل قبل بود فقط کمی عاقل تر شدیم، دیروز هم خانوادگی رفتیم پیکنیک، اگه بیست سال پیش بهم میگفتن فلانی رو بعد از سالها میبینی و از داشتنش انقدر ذوق میکنی امکان نداشت بپذیرم و باور کنم، زندگی تو غربت...
-
حسادت یا ... ؟
پنجشنبه 19 فروردین 1400 22:33
تو چابهار که بودم چند تا از عکسای تکیم رو استوری کردم (بصورت پابلیک) ، بعد یکی از عکسای همسر رو هم استوری کردم و یه متن عاشقانه نوشتم (فقط برای کلوز فرندهام) ، یکی از دوستام (که چند سالی هست فقط ارتباطمون در حد اینستاگرامه) پیام داد که ستاره جون این آقا مگه همسرت نیستن؟ (حالا چند وقت قبل تر استوری عکسهای عقدمون رو...
-
امید...
چهارشنبه 18 فروردین 1400 18:35
-
سال 1399
پنجشنبه 28 اسفند 1399 20:05
سالی که گذشت برای من سال خیلی خیلی خیلی سختی بود، تو این سال انقدر سختی کشیدم که واقعا روزهایی بود که آرزو میکردم دیگه تو این دنیا نباشم، دوری و دلتنگی، کرونایی که همه برنامه هامو جابجا کرده بود، پذیرشی که اومدنش جون به لبم کرد، ویزایی که گرفتنش آرزو شده بود، جدا شدن از خیلی از وابستگی هام که مهمترینش خونم بود و خیلی...
-
کمی غرغر ...
جمعه 22 اسفند 1399 20:00
دیشب دکتر راهی شیراز شد تا فامیل و دوستاش رو بعد از مدتها ببینه، بعد از دو ماه و خورده ای تهران بودن رفتنش برام خیلی سخت بود، دوست داشتم همراهش برم اما ترجیح دادم فعلا به درس و مشقام برسم و اگر شد بعد از کوییز دومم که اواسط عید نوروز میشه برم و بعدش با دکتر برگردیم تهران، هنوز یک شبانه روز نشده که رفته و من دلتنگ...