تصمیم داشتم پنجشنبه برم اداره، اما شب قبلش خواهر زنگ زد و کلی عکس از یک گلدون خوشگل فرستاد و وسوسه ام کرد بریم بازار گل، منم که عشق خرید
اینطوری شد که بجای اداره صبح زود از خواب بیدار شدم رفتم خونه مادرجان، خواهر هنوز خواب بود، منم یکساعتی بغل مادرجان خوابیدم و بعد بیدار شدیم شوهر خواهر ما رو برد بازار گل، اما هر چی گشتیم نیافتیم و ناراحت و دپرس برگشتیم ، یه کم سرما خورده بودم و بدن درد داشتم، سر راه با خواهر و شوهر خواهر و مادرجان رفتیم دکتر (چقدر دوستم دارن ) بعد از اونجا هم رستوران نهار خوردیم و رفتیم خونه، بشب هم شام همه فامیل خونه مادرجان دعوت بودن و من حالم اصلا خوش نبود، اما در کل بد نگذشت،سرماخوردگی این چند روز گذشته خیلی اذیتم کرد اما الان بهترم و با انرژی اومدم اول هفته رو شروع کنم...
* یه ماجرایی از پنجشنبه تا الان ذهنمو درگیر خودش کرده، نمیدونم شاید بنویسمش (در مورد یکی از آشناهاست و در مورد خودم نیست)، فقط فعلا در همین حد بگم که خانوما تا میتونید استقلال و قدرت مالی داشته باشید، تا مردتون نتونه هر بلایی دلش خواست سرتون بیاره...
انگیزه ای که پنجشنبه 6 صبح منو از خواب بیدار کرد ایشون بودن، البته یافت نشدن، اما منو که میشناسید، بالاخره پیداشون میکنم و اگر خواستید به شما هم آدرس میدم :