نظر یک دوست :
من خواننده وبتون بودم از خیلی وقت پیش
اما یه چیزی میخواستم بگم . خیلیا دارن ایران زندگی میکنن و نمیتونن برن مثل شما . کسیو ندارن کمکشون کنه مثل همسر شما
اینجا
دارن تلاش میکنن به زندگی کردن، اما وقتی این قدر از ایران بد میگید . حس
خوبی رو به ما منتقل نمیکنه . اصلا جالب نیست . انرژی منفیه
حس اینو داریم که توی یه زندان وحشتناک داریم زندگی میکنیم و حالا شما شانس آزاد شدن به دست اوردید.
موفق باشید هر کجا خارج از ایران رفتید به خوبی زندگی کنید.
و پاسخ شما دوست عزیز:
دوست عزیز اولا اینکه شما به هیچ وجه مجبور نیستی پستهای من رو بخونی که انقدر ناامید بشی، میتونی بری سایتهایی رو بخونی که مدام این حس رو القا میکنن که ایران کشور گل و بلبل هست، هرچند من معمولا سعی میکنم اینجا گلایه نکنم و اتفاقا خیلی هم منفی نمینویسم...
***
بعد هم اینکه من اگر به همسرم متکی بودم تا الان رفته بودم اما ترجیح دادم بصورت تحصیلی برم و طفیلی کسی نباشم، حداقل انصاف داشته باشید و پستهایی که تو روزهای تلاش و سختی نوشتم رو بخونید، شما هم لازم نیست کسی رو داشته باشید خواستن توانستن هست ...
***
و آخر اینکه بله کاملا درست گفتید، ایران برای من مثل زندان هست، حتی بدتر از زندان و خوشحالم که آزادی خودم رو هرچند به بهایی گزاف بدست آوردم، اتفاق یکی از دلایلی که ایران برای من زندان هست تفکرات افرادی مثل شماست که فکر میکنید من تو دو سال نشستم و خودم رو باد زدم و خود بخود تونستم مهاجرت کنم...
***
"و حالا شما شانس آزاد شدن به دست اوردید" ... کاملا و سخت در اشتباهی، من شانس آزاد شدن بدست نیاوردم، هیچ چیز در زندگی شانسی نیست خانم یا آقای محترم، من تلاش کردم، هدفگذاری کردم و به خواسته ام هم رسیدم، شما هم اگر توانش رو در خودتون میبینید و ایران رو دوست ندارید میتونید تلاش کنید، اگر هم دوست دارید اینجا بمونید که سعی کنید بعد از این وبلاگ من و امثال من رو نخونید، چشماتون رو ببندید و باچشمان بسته شاد و خرم به زندگیتون ادامه بدید، کلا زندگی تو ایران با چشمان بسته خیلی راحتتره ...
***
منم براتون آرزوی یک زندگی خوب و خالی از حسد و کینه دارم و امیدوارم دیگه هیچ وقت وبلاگ من رو نخونید ...
***
این پست رو خیلی وقت پیش نوشتم ولی به دلایلی منتشرش نکرده بودم، همون وقتی نوشته بودم که قرار نبود ورود واکسن انگلیسی و امریکایی ممنوع بشه ، نمیدونستیم مازوت میسوزونن و دیگه حتی نمیشه تو تهران نفس کشید، برق ها هم قطع نمیشدن، ولی من یکی خیلی وقته سر شدم، چون حس میکنم از ماست که بر ماست ...
سلام سلام، من اومدم، با کلی خبرای خوش و شاید آخرین پست،
دلم نمیخواد آخرین پست باشه ولی انقدر مشغله ها زیاده که نمیدونم دیگه واقعا فرصتی برای اینجا نوشتن باشه یا نه ...
***
شب یلدا بالاخره ویزایی که یکسال و نیم منتظرش بودم رسید، همیشه تو تصوراتم فکر میکردم اگر ویزام بیاد گریه کنم، ولی انقدر بخاطرش سختی کشیدم و اذیت شدم هیچ حس خاصی بجز ترس نداشتم، اونشب تا صبح بیدار موندم، تو خونه ی جدید راه رفتم و فکر کردم و تو ذهنم برنامه ریزی کردم، برام سخته رفتن، جدا شدن از حس امنیتم، ولی بالاخره راه رفتنی رو باید رفت ...
***
تو خونه جدید جا افتادم، مغازه ها رو یاد گرفتم، با نگهبانی و امور اداری ساختمون آشنا شدم، خونه رو مثل گل کردم و حالا همه چیز سر جاشه، اما دلم هنوز تو خونه قبلی جا مونده، آرامشی که اونجا داشتم هزار برابر بیشتر بود
***
برای اواخر اسفند ماه بلیط دارم، دو سه هفتست سخت درگیر خرید و تهیه لیست هستم، خریدام تقریبا تکمیل شده، پروسه ی سخت وزن کردن و انتخاب بین اینکه چیو ببرم و چیو نبرم تموم نشده هنوز
***
دکتر اومد، به قولش عمل کرد و روز تولدم رو به بهترین روز تقویم زندگیم تبدیل کرد، من و دکتر تو یه صبح زیبای 20 دیماهی (که روز تولدم هست) زن و شوهر شدیم، کلاسهام از دوشنبه شروع میشه، استرس درس کابوس طور و رفتن و چمدون ها یک طرف، خریدای عروسی که هنوز نصفه نیمه هستن یک طرف، تازه عکس و کلیپ فرمالیته هم داریم و منتظریم این دود سیاه آسمون کمتر بشه و بریم شمال یا اطراف تهران برای عکاسی، امیدوارم تا ایران هستیم عکسها آماده بشه و براتون بزارم...
***
شب اول بعد از عقد دلم گرفته بود، افسردگی بعد از عقد بود فکر کنم، زدم زیر گریه، دکتر گفت ستاره میدونی که من طاقت گریتو ندارم، اگر تو گریه کنی منم گریه میکنم، هررر کاری کرد تا گریه من بند بیاد ولی نمیومد، دیگه آخر سر شکمم رو غلغلک داد، در حالیکه صورتم از اشک خیس بود بلند بلند میخندیدم، گفت ستاره میدونی چیه؟ همونقدری که خنده هات قشنگه گریه هات هم قشنگه ... (هیچی دیگه تصور کنید حس منو بعد از شنیدن این حرف، نصفه شبی بالای تختمون پر از پروانه شده بود
)
***
بعدش گفت ستاره میدونی چی تو این دنیا هست که مطمئنم تا ابد برای خوده خودمه؟ گفتم چی؟ گفت ستاره
***
دوران سختی ها تموم شد (البته سختی های دوری و قبل از مهاجرت)، کفشای آهنیمونو یه کوچولو درآوردیم تا یه استراحتی به خودمون بدیم، بعدش دیگه میریم برای سختی های بعدی، حرفایی که تو این سالها اینجا گفتم حرفای دلم بود که نمیشد جای دیگه ای ازشون گفت، دوستای زیادی باهام همراه و همدل بود، و خیلی ها قضاوت کردن، مخصوصا دکتر رو، خیلی ها گفتن ترکت میکنه و از این حرفا، اما خارج از این قضاوتها، عشقمو میشناختم و میدونستم پای قولاش میمونه، میدونستم اومده که بمونه، به قلب پاکش و عشقمون ایمان داشتم، هنوز نمیدونم چه کار خوبی کردم که پاداشش این همه خوشبختی بود، ولی با تمام وجودم قدردان و شاکرم، و تجربه ی ناب این روزهامو برای همتون آرزو میکنم ...