تلخی و سختی این روزها کم کم داره میره، اول اون مریضی عجیب که تمام لذت این روزها رو ازمگرفته بود خیلی سریع خوب شد و امروز بعد از چندین روز خیلی سخت که حال جسمیم تعریفی نداشت حالا خیلی بهترم، خوشبختانه از اون دسته باردارهایی هستم که هیچوقت تهوع رو تجربه نکردم ولی یک هفته ای میشد دل درد و بی میلی شدید به غذا داشتم که اونم برطرف شد، کوچولوی شیرینم با من خیلی مهربونه و اصلا اذیتم نمیکنه، همسر این روزها خوشحالترینه و زحمتها و محبت های این روزاش برام ستودنیه، مطمینم همونطور که برای من بهترین عشق و همراه و همسر هست برای بچمون بهترین پدر خواهد بود ...
* امروز دوباره نی نی رو دیدیم و صدای قلبشو شنبدیم و نگم از حالم موقع شنیدن صدای قلبش، اشکام خود بخود سر میخوردن و بعد از مدتها من از شادی زیاد گریه میکردم ...
* دونه ی سفید برفم، میدونی که دوست داشتم پسر باشی اما از امروز که دیدمت فهمبدم انقدر برام ارزشمندی که بجز سلامتی و شادی و سعادت برای تو از خدای خودم چیزی نمیخوام، دیگه فرقی نمیکنه پسر یا دختر، فقط میخوام زودتر بغلت کنم ...