چندین و چند شبانه روزه بدجوری دلتنگم، این روزا تبدیل شدم به غر غرو ترین ستاره ی دنیا، دکتر هم هر شب یه استراتژی پیاده میکنه تا من کمتر غر بزنم، گاهی شوخی میکنه، گاهی اونم متقابلا غر میزنه و قهر میکنه، گاهی هم بشدت نازمو میخره تا بلکه کودک درونم آروم بگیره ولی خب دلتنگیه دیگه، این روزا خودشو اینطوری نشون میده، شبها بعد از کلی دعوا و جار و جنجال و گیر دادن های الکی با بی محلی یه شب بخیری میگم و سعی میکنم بخوابم، بعد میبینم بدون یه شب بخیر عاشقانه و طولانی شبم اصلا به خیر نمیشه، اینه که از خر شیطون پیاده میشم و سعی میکنم باقی شب رو عاشقانه بگذرونیم ...
***
انقدر دلتنگم که شبها وقت خواب، بعد از شب بخیر تازه تو ذهنم خاطراتمون رو مرور میکنم، تصور میکنم پیشمه و سعی میکنم دستاشو بگیرم، اکثر شبها وقتی بعد از کلی وول خوردن خوابم میبره خواب دکتر رو میبینم، تو خواب غرق بوسه اش میکنم، محکم بغلش میکنم، ولی بازم صبح که بیدار میشم پر از دلتنگیم ...
***
چند روز قبل، صبح زود بعد از یه شب پر از غرغر که آخرش بدون شب بخیر خوابیدم، زنگ زد، هی حرفای خنده دار میزد و میخندید و من همچنان در ژست قهر و ساکت بودم، بعد از چند دقیقه وقتی خیلی جدی گفتستاره دیشب خیلی خر شده بودی، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و قه قهه میزدم، البته بهش گفتم خرتر هم میشم، میتونی امتحان کنی
***
روزای اول، یا بهتره بگم ماههای اول کرونا رو خیلی جدی میگرفتم، شاید باورتون نشه ولی من حداقل با سه لایه ماسک از خونه بیرون میرفتم و حتی اگر لازم نبود به چیزی دست نزنم، بازم امکان نداشت دستکش دستم نکنم، انقدر الکل زده بودم به دستام که همه پوستم خشک شده بود و ترک خورده بود، خوراکیهایی که بسته بندی نبودن رو نه میخوردم و نه میخریدم (مثلا آجیل و اینجور چیزا) ، غذای بیرون هم که کلا فراموش شده بود، اما این روزها راستش کرونا رو دیگه هیچی حساب میکنم، خسته شدم از این همه احتیاط، نهایتش یه لایه ماسک خنک و نازک میزنم که اونم از کناره هاش کلی هوا رد میشه، دستکش که اصلا هیچی، ولی خب همین کرونا، همین موجود کوچولوی موذی لعنتی، زندگی منو زیر و رو کرده، آرزوهامو معلق تو هوا نگه داشته و همچنان داره میتازه، تموم شو لعنتی ...
ساعت 2 نیمه شبه و من ...
پیام یک دوست تا این ساعت بیدار نگهم داشته، نرگس در واکنش به استوریم تو واتس آپ پیام گذاشت ستاره ...
نمیدونستم چکار کنم، مدتهاست سعی کردم از خودم دور نگهش دارم، انگار دوست داشتم دور تمام کساییکه از ماجرای طلاقم خبر داشتن رو یک خط قرمز بکشم، دوست دارم با کسایی دوست باشم که از زندگی قبلیم خبرندارن، من و نرگس دوست 10 ساله بودیم، علاوه بر اینکه همکار بودیم و همسن، واقعا رفیق گرمابه و گلستان بودیم، چون هفته ای سه روز با هم میرفتیم استخر
تا اینکه از همسر سابق جدا شدم و به هیچ کس نگفتم، از جمله نرگس، بخاطر اینکه متوجه نشه ارتباطمو باهاش کم کردم، دیگه باهاش نمیرفتم استخر و خرید، قرارهای هفته ای یک روز رستورانمون رو میپیچوندم، تلفن هاش رو به بهانه مشغله جواب نمیدادم، یکسال گذشت تا اینکه نرگس فهمید جدا شدم، از خودم نشنیده بود ...
زنگ زد، گریه کرد، سرم داد زد، گفت همین الان میری آشتی میکنی، گفت تو چطوری دلت اومد ازش جدا بشی؟ گفت حتما یکی اومد تو زندگیت که جدا شدی، همه اینا رو با گریه و از روی دلسوزی میگفت، تو زندگی من نبود ...
بعد از اون روز دیگه تلفناشو جواب ندادم، پیاماشو ریپلای نکردم و چون اداره نمیرفتم دیگه ندیدمش ...
تا امشب که گفت ستاره، و دلم لرزید، گفت میترسیدم بهت زنگ بزنم، گفت چند روز قبل از جلوی خونت رد شدم و ترسیدم بیام سراغت، خیلی حرف زدیم بهش قول دادم قبل رفتنم از ایران ببینمش، ولی هنوزم با خودم میگم کاش پیام نمیداد، من مدتهاست زندگی جدیدی شروع کردم، از هر حرفی که ختم بشه به زندگی قبلیم بیزارم، از هر کسیکه منو یاد گذشته بندازه دوری میکنم، مادرجان و پدرجان تو تمام این دو سال حتی یکبار حرفی از همسر سابق نزدن و این بنظرم یعنی اوج شعور و همدردی، کاش همه همین رفتار رو باهام میکردن ...
***
عنوان پستم عنوان یک کانال تو تلگرام بود، خوشم اومد
***
عشق، مدتهاست رنگ قشنگ لحظه های زندگی منه ...
***
چند وقته خیلی دلتنگ بانو هستم، بانو شاید تنها خاطره ای هست که دوست دارم فراموش نکنم ...