از روزی که فهمیدیم دونه سفید برفم یه دختر نازه زندگبمون تغییر کرد، بعد از تعیین جنسیت وقتی توماشین تنها شدیم همسر خیلی گریه کرد، میگفت ستاره باورم نمیشه خدا منو به ارزوم رسونده و بچمون دختره، درسته شرایط سختی رو داریم میگذرونیم اما همسر میگه فکر دخترم دیگه نمیزاره حتی غمگین باشم ، کاش بتونیم از این همه غم عبور کنیم ...
این روزها بی اشتهاترینم و همسر تو خونه مدام قاشق وبشفاب به دست دنبالمه، حتی تو رختخواب، نمیدونم چطوری باید بهش بگم که توان خوردن چیزی ندارم، معده ام هیچ چیزی رو قبول نمیکنه و وقتی چیزی نمبخورم خیلی حالم بهتره، چند شب پیش به زور برام اب میوه اورد که خیلی هم خوشبو وخوشمزه بود، از من اصرار که نمیخوام و از همسر خواهش که بخور برات مفیده، اولین جرعه رو که خوردم هنوز از گلوم نرفته پایین تمام محتویات معده ام رو بالا اوردم، کاش زودتر سرپا بشم از این همه مریض بودن و کسل بودن خسته شدم ...
از روز اول بارداری مدام لرز میکنم و هوای شهر ما هم انگار قصد گرم شدن نداره، دلم افتاب و گرما میخواد...
دلم البالو وتوت سفید تازه میخواد ولی نیست که نیست ...