تاریکی کجا رفت وقتی تو رسیدی ...

دیشب موقع خواب خواستم به رسم قدیما به گذشته و خاطرات خوبش فکر کنم، کاری که همیشه قبل از خواب انجام میدادم، اینبار اما خاطرات خوشی که به ذهنم اومد شروعش از پنج شش سال قبل بود، از اولین لحظه ای که همسر رو دیدم و عشق به زندگیم سرازیر شد، واقعا یادم نمیاد قبل از این عاشقی چطوری بود زندگیم،  گذشته های دورتر و ادمهاش  خیلی وقته برام مهم نیستن، همسر تو زندگی من همون پیامبری هست که تونست معجزه کنه، همون عشقی که فقط تو رویاها میدیدم، همونی که با اومدنش همه تاریکی های زندگیمو به روشنایی تبدیل کرد، تمام ارزوها و رویاهای شیرین زندگی من در کنارش به واقعیت تبدیل شد، کاش خدا به دلم نگاهی کنه و منم بتونم همسر رو به ارزوش برسونم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد