این روزا سخت در تلاشم، همسر تا به امروز منو به همه ارزوهایی که داشتم رسونده، به خودم قول دادم به ارزوش برسونمش ...
دلم برای مونترال تنگ شده، انقدر که برای مونترال دلتنگم برای ایران نیستم، همیشه زندگی توونکور از ارزوهام بود ولی حالا فکر میکنم چقدر مونترال و ادمهای گرم و صمیمش و تفریحاتش رو بیشتر دوست داشتم، دلم برای همسایه های مهربونمون، همکارام، خونه خوشگلمون وقدم زدن تو خیابونای زنده و شلوغش تنگ شده، اون شهر برام واقعا حس خونه داشت ...
بعضی وقتا بعضی چیزا فقط تا وقتی ارزو هستن خیلی قشنگن، شایدم این خاصیت رسیدنه، نمیدونم ...
چه حرفایی تودلمه که نمیاد، من هیچوقت پدر خوبی نداشتم و هیچوقت رابطه خوبی باهاش نداشتم و ندارم، اما مطمینم همسر بهترین پدر دنیا میشه، دلم میخواد خانوادمون بزرگ و بزرگتر بشه، دلم میخواد بهترین همسر و عشق دنیا پدر بچه هام بشه، کاش بشه، همین ...
یکماه قبل یکی از دوستای دوران دانشگاهمو بعد از ۱۴ سال دیدم و هر دو طوری بودبم انگار مثلا یکی دو ماهه همو ندیدیم، همه چیز مثل قبل بود فقط کمی عاقل تر شدیم، دیروز هم خانوادگی رفتیم پیکنیک، اگه بیست سال پیش بهم میگفتن فلانی رو بعد از سالها میبینی و از داشتنش انقدر ذوق میکنی امکان نداشت بپذیرم و باور کنم، زندگی تو غربت باعث میشه معیارهای پذیرشت برای دوستی خیلی خیلی خیلی ساده تر بشه ...
اینحا هنوز هوا خنکه، مثل اسفند و اوایل فرودین ایران، دلم برای گرما لک زده بود، امروز با همسر رفتیم یجایی شبیه خود بهشت، و هوا گرم و افتابی، منه گرمایی به طرز باور نکردنی از گرمای امروز لذت بردم، ولی اب همچنان سرد بود، هفته بعد دوباره میریم اینبار برای شنا و اب بازی، فیلمشو تو اینستام گذاشتم
تو چابهار که بودم چند تا از عکسای تکیم رو استوری کردم (بصورت پابلیک) ، بعد یکی از عکسای همسر رو هم استوری کردم و یه متن عاشقانه نوشتم (فقط برای کلوز فرندهام) ، یکی از دوستام (که چند سالی هست فقط ارتباطمون در حد اینستاگرامه) پیام داد که ستاره جون این آقا مگه همسرت نیستن؟ (حالا چند وقت قبل تر استوری عکسهای عقدمون رو دیده بود!)، گفتم بله چطور مگه؟ گفت پس چرا عکس ایشون رو فقط برای کلوز فرندهات استوری میکنی؟ (در اصل همه فالورهای من تو لیست کلوز فرندهام هستن بجز چند نفر از اقوام همسر سابق و همکارای سابق که به دلایلی دوست نداشتم بدونن ازدواج کردم)، با خودم فکر کردم جوابش رو ندم، بعد دوباره گفتم چون دوست ندارم اقوام همسر سابقم فعلا بدونن که ازدواج کردم ! خب جواب قانع کننده و کامل بود، اما باز دوباره پیام داد ببخشید میدونم فضولیه ولی چرا جدا شدی؟؟؟ داشتم از عصبانیت منفجر میشدم، اعصابم خورد بود از اینکه با جواب دادن به سوال اولش بهش این اجازه رو دادم تا به این حد واردحریم خصوصی من بشه، از اینکه همواره معتقدم نه ازدواج کردن ارزشه و نه ازدواج نکردن ولی خب این دوستی که 5.6 سالی از من بزرگتره و تا حالا ازدواج نکرده شاید داره فکر میکنه ازدواج کردن ارزشه یا مثلا با ازدواج کردن من (اونم برای بار دوم) اون یکی از شانس هاش رو برای ازدواج از دست داده کم کم دارم به این نتیجه میرسم که کاملا حق با دکتره که همیشه میگه دوست ندارم عکسهامون رو تو اینستا بزاری ...
***
یکی دیگه از دوستای نسبتا صمیمیم با دیدن عکس عقدم پیام داده چه یهویی! بهش گفتم برای تو یهویی بنظر اومده اما در واقع ما خیلی وقت هست تو رابطه بودیم و برای این ازدواج برنامه ریزی کرده بودیم، بعد میگه طفلک همسر سابقت، دلم براش سوخت ... الان دقیقا نمیدونم چرا باید دلش برای کسی بسوزه که 3 ساله ازش جدا شدم اونم کاملا توافقی، و آیا درسته با کسی که ازدواج مجدد کرده از همسر سابقش صحبت کرد ...
***
خلاصه که متاسفانه تو جامعه ای زندگی میکنیم که وقتی جدا میشیم اسمت میشه مطلقه، نگاهها بهت تغییر میکنه، وقتی هم که با کسیکه قبلا ازدواج نکرده ازدواج میکنی اسمش میشه اغوا کردن و گول زدن، منکه خیلی وقته برام حرف یاوه گویان مهم نیست و دارم زندگی خودمو میکنم، ولی دلم میسوزه برای این سرزمین ...
***
همسر همیشه میگه تنها چیزی که اصلا برام مهم نبود و هیچوقت توتصمیم گیریم تاثیر نزاشت ازدواج قبلیت بود، از همه ی دنیا همین یک نفر عقیده اش اینطوری باشه برای من کافیه
***
ماشین ظرفشویی روشنه و ظرفها دارن برای خودشون شسته میشن، دوشم رو گرفتم و نشستم پای لپ تاپ مشغول آخرین خریدهای قبل از سفر از بانی مد هستم، همسر نشسته رو مبلی که روبرومه و داره زبان فرانسه میخونه، همین چند دقیقه قبل ترش هم ساعتها نشسته بودیم پای لپ تاپش و داشتیم عکسهای قدیمیشو نگاه میکردیم، چقدر تو این خونه زندگی جریان داره ... واقعا یادم نمیاد قبل از این رزوها زندگیم چه شکلی بود
***
دلم میخواست روزشمار رفتنمون رو تو اینستا استوری کنم، دوستای صمیمیم رو قبل از رفتن ببینم، حداقل به کساییکه دوستشون دارم بگم که کی میرم، ولی با خودم عهد بستم تا روزی که پام به فرودگاه مونترال نرسیده کسی چیزی نفهمه، شما هم نپرسید که کی میرم و فقط دعا کنید که این مرحله هم به سلامت بگذره
سالی که گذشت برای من سال خیلی خیلی خیلی سختی بود، تو این سال انقدر سختی کشیدم که واقعا روزهایی بود که آرزو میکردم دیگه تو این دنیا نباشم، دوری و دلتنگی، کرونایی که همه برنامه هامو جابجا کرده بود، پذیرشی که اومدنش جون به لبم کرد، ویزایی که گرفتنش آرزو شده بود، جدا شدن از خیلی از وابستگی هام که مهمترینش خونم بود و خیلی چیزای دیگه، که بجز خودم و خدا و دکتر کسی نمیدونه ...
اما
.
.
.
گذشت و خیلی ها رو سیاه شدن...
من آدمهای سال 99 زندگیم رو هیچوقت فراموش نمیکنم، همه اونایی که پشت سرم حرفایی زدن که گاهی تا اعماق قلبم میسوخت، اونایی که با زخم زبون هاشون دل مادرجانم رو به درد آوردن، اونایی که نشستن خوشحال و خندان که شکست خوردن و زمین خوردن منو ببینن و البته اونایی که مثل کوه پشتم بودن، همه این آدمها خواسته یا ناخواسته باعث مصمم تر شدن و قوی تر شدن من شدن، هیچوقت تو زندگیم اندازه امسال دوستان و دشمنانم رو نشناخته بودم ...
***
بالاخره به هر سختی بود زمستون زندگی گذشت، ویزام اومد، عشق جانم اومد، و روز تولدم به بهترین روز زندگیم تبدیل شد، تو شبهای سختی که ناامید میشدم فقط و فقط یادآوری یه اتفاق بود که بهم امید و توان ادامه راه رو میداد، یه نور که خدا به زندگیم تابونده بود تا باهاش بتونم تو ادامه مسیرم مصمم باشم...
***
خیلی خوشحالم که عقب نشینی نکردم، که هر بار دلم لرزید یه مقدار زیادی گریه کردم و بعدش قویتر از جام بلند شدم، خوشحالم از اینکه تا جاییکه میشد تنهایی و سختی ها و غصه هامو تنهایی به دوش کشیدم و نزاشتم کسی اذیت بشه، خوشحالم که بزرگتر و پخته تر و باتجربه تر شدم و دید جدیدی به دنیا و آدمهای اطرافم پیدا کردم، تو سالی که گذشت به خیلی از آرزوهای بزرگ زندگیم رسیدم و این یعنی خدا هست، و سخت مراقبمون هست، و سخت همراهمونه
***
برای همه دوستانم آرزوی سالی پر از عشق و تلاش و رسیدن به آرزوهای قشنگ دارم و برای دشمنانم قلبی خالی از کینه و حسد ...
پیشاپیش سال نو مبارک
دیشب دکتر راهی شیراز شد تا فامیل و دوستاش رو بعد از مدتها ببینه، بعد از دو ماه و خورده ای تهران بودن رفتنش برام خیلی سخت بود، دوست داشتم همراهش برم اما ترجیح دادم فعلا به درس و مشقام برسم و اگر شد بعد از کوییز دومم که اواسط عید نوروز میشه برم و بعدش با دکتر برگردیم تهران، هنوز یک شبانه روز نشده که رفته و من دلتنگ ترینم
***
چند روز قبل با هم دعوای سختی داشتیم، ماجرا اینطوری بود که چند وقت بود دکتر همش میگفت بیا بریم خریداتو تا من هستم انجام بدیم، برعکس دکتر که همیشه از اولین مغازه خرید میکنه من خیلی سختگیرم، ضمن اینکه چون قرار بود 22 اسفند بریم تصمیم داشتم یه سری چیزا مثل کفش و کیف رو از همونجا بخرم، بخاطر همین همش به دکتر میگفتم نمیخوام و از همونجا میخرم، اما از وقتی رفتنمون عقب افتاد از دکتر اصرار که بیا بریم خرید کن و از من انکار تا اینکه هفته قبل یک روز قبل از روز جهانی زن رفتیم مگامال، بعد دکتر یهویی یه ست بلوز و شلوار تن مانکن دید و گفت اینو بردار با دو تا سویشرت کلاه دار و وقتی تو اتاق پرو بودم یه عالمه لباس دیگه هم آورد و گفت اینا هم خیلی قشنگه برشون دار
در حالیکه من فقط یه سویشرت رو پسندیده بودم و اصلا عادت به این مدلی خرید ندارم ووقتی زیادی گزینه برای انتخاب داشته باشم گیج میشم و نمیتونم انتخاب کنم،بخاطر همین خیلی شاکی شدم و اعصابم بهم ریخته بود، وقتی از اتاق پرو اومدم بیرون بهش گفتم دوست دارم از دستت گریه کنم
و بعد هم با دلخوری بدون اینکه چیزی رو انتخاب کرده باشم از فروشگاه اومدیم بیرون، دکتر خیلییی بهش برخورده بود، گفت اگر میگفتم کم بردار باید ناراحت میشدی، من دارم بهت اصرار میکنم بیشتر بخری و تو ناراحت میشی، همه زنها از خداشونه شوهرشون براشون خرید کنه و تو برعکس وقتی من میخوام برات چیزی بخرم طفره میری، همه اینا رو با صدای بلند تو ماشین میگفت و خیلی داد میزد یطوری که نمیشد اصلا توضیح بدم، دیگه وقتی رسیدیم خونه و آروم گرفت براش توضیح دادم که نباید یهویی اون همه لباس میاوردی تو اتاق پرو و بدون در نظر گرفتن نظر من فقط بخوای سایز کنی و بخری (قبلا هم اینکارو کرده که وقتی من تو پرو داشتم آماده میشدم بیام بیرون رفته جلوی صندوق و حساب کرده، بدون اینکه نظر نهایی منو بدونه و نمیدونم چرا فکر میکنه چون پولشو خودش داره میده من قطعا موافقم
خلاصه توافق کردیم که فرداش (که اتفاقا روز امتخان میانترم من هم بود) بریم همون فروشگاه و دکتر قول داد دیگه هولم نکنه و نظرش رو بهم تحمیل نکنه، اینطوری شد که خوش و خندان رفتیم و یه عالمه خریدای خوشگل کردم، دو دست هم لباس ست خریدیم که خیلی دوسشون دارم
***
لباس عروس رویاییم رو پیدا کردم، ابته تو سایت خارجی بود حالا باید بگردم داخلیشو پیدا کنم، پروانه هاشو دوست دارم***
این کفشم انتخاب کردم برای لباسای اسپرتم، ولی دیر سراغش رفتم و موجودیش تموم شده، باید یه کم صبر کنم تا بازم بیارن
دارم روزهای سخت درسی رو میگذرونم، سه شنبه و چهارشنبه کوییز دارم، هر دو تا درس کابوس طور هستن، اولین بار هست تو زندگیم که قراره امتحان آنلاین بدم اونم به یک زبون بیگانه یه کم زیادی استرس دارم، چون امتحانمون گزینه ای هست بلافاصله بعد از پایان امتحان نمرمون نمایش داده میشه
دعا کنید نمره خوبی بگیرم، بعدش میام تعریف میکنم براتون با چند تا عکس خوشگل و کلی خبرهای مهم و عجیب غریب
***
دوستای وبلاگی خوبم، مرسی که با وجود کامنت نزاشتن من، برام کامنت میزارید و دلگرمم میکنید
اگر از استرس نزدیک شدن به روز های آخر ایران و درس های کابوس طور بگذریم،
این روزها واقعا دارم تو رویا زندگی میکنم ...
نظر یک دوست :
من خواننده وبتون بودم از خیلی وقت پیش
اما یه چیزی میخواستم بگم . خیلیا دارن ایران زندگی میکنن و نمیتونن برن مثل شما . کسیو ندارن کمکشون کنه مثل همسر شما
اینجا
دارن تلاش میکنن به زندگی کردن، اما وقتی این قدر از ایران بد میگید . حس
خوبی رو به ما منتقل نمیکنه . اصلا جالب نیست . انرژی منفیه
حس اینو داریم که توی یه زندان وحشتناک داریم زندگی میکنیم و حالا شما شانس آزاد شدن به دست اوردید.
موفق باشید هر کجا خارج از ایران رفتید به خوبی زندگی کنید.
و پاسخ شما دوست عزیز:
دوست عزیز اولا اینکه شما به هیچ وجه مجبور نیستی پستهای من رو بخونی که انقدر ناامید بشی، میتونی بری سایتهایی رو بخونی که مدام این حس رو القا میکنن که ایران کشور گل و بلبل هست، هرچند من معمولا سعی میکنم اینجا گلایه نکنم و اتفاقا خیلی هم منفی نمینویسم...
***
بعد هم اینکه من اگر به همسرم متکی بودم تا الان رفته بودم اما ترجیح دادم بصورت تحصیلی برم و طفیلی کسی نباشم، حداقل انصاف داشته باشید و پستهایی که تو روزهای تلاش و سختی نوشتم رو بخونید، شما هم لازم نیست کسی رو داشته باشید خواستن توانستن هست ...
***
و آخر اینکه بله کاملا درست گفتید، ایران برای من مثل زندان هست، حتی بدتر از زندان و خوشحالم که آزادی خودم رو هرچند به بهایی گزاف بدست آوردم، اتفاق یکی از دلایلی که ایران برای من زندان هست تفکرات افرادی مثل شماست که فکر میکنید من تو دو سال نشستم و خودم رو باد زدم و خود بخود تونستم مهاجرت کنم...
***
"و حالا شما شانس آزاد شدن به دست اوردید" ... کاملا و سخت در اشتباهی، من شانس آزاد شدن بدست نیاوردم، هیچ چیز در زندگی شانسی نیست خانم یا آقای محترم، من تلاش کردم، هدفگذاری کردم و به خواسته ام هم رسیدم، شما هم اگر توانش رو در خودتون میبینید و ایران رو دوست ندارید میتونید تلاش کنید، اگر هم دوست دارید اینجا بمونید که سعی کنید بعد از این وبلاگ من و امثال من رو نخونید، چشماتون رو ببندید و باچشمان بسته شاد و خرم به زندگیتون ادامه بدید، کلا زندگی تو ایران با چشمان بسته خیلی راحتتره ...
***
منم براتون آرزوی یک زندگی خوب و خالی از حسد و کینه دارم و امیدوارم دیگه هیچ وقت وبلاگ من رو نخونید ...
***
این پست رو خیلی وقت پیش نوشتم ولی به دلایلی منتشرش نکرده بودم، همون وقتی نوشته بودم که قرار نبود ورود واکسن انگلیسی و امریکایی ممنوع بشه ، نمیدونستیم مازوت میسوزونن و دیگه حتی نمیشه تو تهران نفس کشید، برق ها هم قطع نمیشدن، ولی من یکی خیلی وقته سر شدم، چون حس میکنم از ماست که بر ماست ...
سلام سلام، من اومدم، با کلی خبرای خوش و شاید آخرین پست،
دلم نمیخواد آخرین پست باشه ولی انقدر مشغله ها زیاده که نمیدونم دیگه واقعا فرصتی برای اینجا نوشتن باشه یا نه ...
***
شب یلدا بالاخره ویزایی که یکسال و نیم منتظرش بودم رسید، همیشه تو تصوراتم فکر میکردم اگر ویزام بیاد گریه کنم، ولی انقدر بخاطرش سختی کشیدم و اذیت شدم هیچ حس خاصی بجز ترس نداشتم، اونشب تا صبح بیدار موندم، تو خونه ی جدید راه رفتم و فکر کردم و تو ذهنم برنامه ریزی کردم، برام سخته رفتن، جدا شدن از حس امنیتم، ولی بالاخره راه رفتنی رو باید رفت ...
***
تو خونه جدید جا افتادم، مغازه ها رو یاد گرفتم، با نگهبانی و امور اداری ساختمون آشنا شدم، خونه رو مثل گل کردم و حالا همه چیز سر جاشه، اما دلم هنوز تو خونه قبلی جا مونده، آرامشی که اونجا داشتم هزار برابر بیشتر بود
***
برای اواخر اسفند ماه بلیط دارم، دو سه هفتست سخت درگیر خرید و تهیه لیست هستم، خریدام تقریبا تکمیل شده، پروسه ی سخت وزن کردن و انتخاب بین اینکه چیو ببرم و چیو نبرم تموم نشده هنوز
***
دکتر اومد، به قولش عمل کرد و روز تولدم رو به بهترین روز تقویم زندگیم تبدیل کرد، من و دکتر تو یه صبح زیبای 20 دیماهی (که روز تولدم هست) زن و شوهر شدیم، کلاسهام از دوشنبه شروع میشه، استرس درس کابوس طور و رفتن و چمدون ها یک طرف، خریدای عروسی که هنوز نصفه نیمه هستن یک طرف، تازه عکس و کلیپ فرمالیته هم داریم و منتظریم این دود سیاه آسمون کمتر بشه و بریم شمال یا اطراف تهران برای عکاسی، امیدوارم تا ایران هستیم عکسها آماده بشه و براتون بزارم...
***
شب اول بعد از عقد دلم گرفته بود، افسردگی بعد از عقد بود فکر کنم، زدم زیر گریه، دکتر گفت ستاره میدونی که من طاقت گریتو ندارم، اگر تو گریه کنی منم گریه میکنم، هررر کاری کرد تا گریه من بند بیاد ولی نمیومد، دیگه آخر سر شکمم رو غلغلک داد، در حالیکه صورتم از اشک خیس بود بلند بلند میخندیدم، گفت ستاره میدونی چیه؟ همونقدری که خنده هات قشنگه گریه هات هم قشنگه ... (هیچی دیگه تصور کنید حس منو بعد از شنیدن این حرف، نصفه شبی بالای تختمون پر از پروانه شده بود
)
***
بعدش گفت ستاره میدونی چی تو این دنیا هست که مطمئنم تا ابد برای خوده خودمه؟ گفتم چی؟ گفت ستاره
***
دوران سختی ها تموم شد (البته سختی های دوری و قبل از مهاجرت)، کفشای آهنیمونو یه کوچولو درآوردیم تا یه استراحتی به خودمون بدیم، بعدش دیگه میریم برای سختی های بعدی، حرفایی که تو این سالها اینجا گفتم حرفای دلم بود که نمیشد جای دیگه ای ازشون گفت، دوستای زیادی باهام همراه و همدل بود، و خیلی ها قضاوت کردن، مخصوصا دکتر رو، خیلی ها گفتن ترکت میکنه و از این حرفا، اما خارج از این قضاوتها، عشقمو میشناختم و میدونستم پای قولاش میمونه، میدونستم اومده که بمونه، به قلب پاکش و عشقمون ایمان داشتم، هنوز نمیدونم چه کار خوبی کردم که پاداشش این همه خوشبختی بود، ولی با تمام وجودم قدردان و شاکرم، و تجربه ی ناب این روزهامو برای همتون آرزو میکنم ...
از دیروز تا الان 3 تا مشتری برای خونه اومدن، هر 3 تا به محض بیرون رفتن از خونه به آقای بنگاهی گفتن خونه رو میخوایم، اولی یه پسر دانشجوی پزشکی هست که پدر و مادرش پزشک و ساکن اهواز هستن، مورد دوم یه خانوم کارمند میانسال که تنها زندگی میکنه، و مورد سوم یه زن و شوهر جوان ...
***
راستش اولی یعنی اون آقای دانشجو نظرم نیست چون یه کم نگران مسائل حاشیه ای احتمالی هستم، ولی مورد دوم و سوم هر دو اکی هستن، اما یه چیزی شده که دلم میگه خونه رو بدم به اون زن و شوهر جوون، اینکه اون خانوم وقتی وارد خونه شد چشماش برق زد و حتی میشد لبخندش رو از زیر ماسک دید، آقا و خانوم بعد از دیدن همه جای خونه چند ثانیه ای تو سالن مکث کردن، یهویی آقا به خانوم نگاه کرد و گفت دارم اینجا رو تو ذهنم میچینم، خانوم گفت اتفاقا منم داشتم چیدمان وسایلمون رو انجام میدادم و بعد هر دو با هم خندیدن، آقا بهم گفت میشه برم یکبار دیگه تراس رو ببینم، میدونستم چرا داره اینو میگه، خودش سریع گفت آخه خیلی منظره قشنگی داره ...
عشق و حس و حال بینشون رو دوست داشتم، شور و شوقشون برای زندگی تو این خونه، منو یاد خودم انداخت که چقدر ذوق داشتم زودتر سال مستاجرم بشه و برن و خودم بیام اینجا، هر شب تو ذهنم خونه رو میچیدم و براش نقشه میکشیدم، اوف
***
بنگاهی گفت با همسرت مشورت کن اگر اکی بودی امروز با همین خانوم و آقا بنویسیم، البته من مشورت هام رو با دکتر کردم ولی این خانوم و آقا حاضرن به ازا پرداخت مبلغ بالاتر خونه رو دو ساله رهن کنن و بخاطر همین باز باید با دکتر صحبت کنم، منتظرم دکتر بهم زنگ بزنه تا بعدش جواب بنگاه رو بدم ...
***
خدایا شکرت که خونه ای دارم که هر کی میبینه عاشقش میشه، شکرت که دلمون قرصه اگر هر اتفاقی اونور دنیا برامون بیفته و نتونیم دووم بیاریم اینجا یه امنیت و یه سقفی همیشه منتظرمون هست، شکرت که کمک کردی دیشب بالاخره تصمیمم رو با آرامش و دل قرص در مورد اون کابوس بگیرم، خدایا مرسی بخاطر به این همه مهربونی و لطف بیکرانت
***
با خودم عهد بستم پست بعدیم اون پستی باشه که دو ساله رویای نوشتنش رو دارم ، دعا کنید همه چیز خوب پیش بره و با شیرین ترین پست زندگیم بیام پیشتون
چندین و چند شبانه روزه بدجوری دلتنگم، این روزا تبدیل شدم به غر غرو ترین ستاره ی دنیا، دکتر هم هر شب یه استراتژی پیاده میکنه تا من کمتر غر بزنم، گاهی شوخی میکنه، گاهی اونم متقابلا غر میزنه و قهر میکنه، گاهی هم بشدت نازمو میخره تا بلکه کودک درونم آروم بگیره ولی خب دلتنگیه دیگه، این روزا خودشو اینطوری نشون میده، شبها بعد از کلی دعوا و جار و جنجال و گیر دادن های الکی با بی محلی یه شب بخیری میگم و سعی میکنم بخوابم، بعد میبینم بدون یه شب بخیر عاشقانه و طولانی شبم اصلا به خیر نمیشه، اینه که از خر شیطون پیاده میشم و سعی میکنم باقی شب رو عاشقانه بگذرونیم ...
***
انقدر دلتنگم که شبها وقت خواب، بعد از شب بخیر تازه تو ذهنم خاطراتمون رو مرور میکنم، تصور میکنم پیشمه و سعی میکنم دستاشو بگیرم، اکثر شبها وقتی بعد از کلی وول خوردن خوابم میبره خواب دکتر رو میبینم، تو خواب غرق بوسه اش میکنم، محکم بغلش میکنم، ولی بازم صبح که بیدار میشم پر از دلتنگیم ...
***
چند روز قبل، صبح زود بعد از یه شب پر از غرغر که آخرش بدون شب بخیر خوابیدم، زنگ زد، هی حرفای خنده دار میزد و میخندید و من همچنان در ژست قهر و ساکت بودم، بعد از چند دقیقه وقتی خیلی جدی گفتستاره دیشب خیلی خر شده بودی، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و قه قهه میزدم، البته بهش گفتم خرتر هم میشم، میتونی امتحان کنی
***
روزای اول، یا بهتره بگم ماههای اول کرونا رو خیلی جدی میگرفتم، شاید باورتون نشه ولی من حداقل با سه لایه ماسک از خونه بیرون میرفتم و حتی اگر لازم نبود به چیزی دست نزنم، بازم امکان نداشت دستکش دستم نکنم، انقدر الکل زده بودم به دستام که همه پوستم خشک شده بود و ترک خورده بود، خوراکیهایی که بسته بندی نبودن رو نه میخوردم و نه میخریدم (مثلا آجیل و اینجور چیزا) ، غذای بیرون هم که کلا فراموش شده بود، اما این روزها راستش کرونا رو دیگه هیچی حساب میکنم، خسته شدم از این همه احتیاط، نهایتش یه لایه ماسک خنک و نازک میزنم که اونم از کناره هاش کلی هوا رد میشه، دستکش که اصلا هیچی، ولی خب همین کرونا، همین موجود کوچولوی موذی لعنتی، زندگی منو زیر و رو کرده، آرزوهامو معلق تو هوا نگه داشته و همچنان داره میتازه، تموم شو لعنتی ...
ساعت 2 نیمه شبه و من ...
پیام یک دوست تا این ساعت بیدار نگهم داشته، نرگس در واکنش به استوریم تو واتس آپ پیام گذاشت ستاره ...
نمیدونستم چکار کنم، مدتهاست سعی کردم از خودم دور نگهش دارم، انگار دوست داشتم دور تمام کساییکه از ماجرای طلاقم خبر داشتن رو یک خط قرمز بکشم، دوست دارم با کسایی دوست باشم که از زندگی قبلیم خبرندارن، من و نرگس دوست 10 ساله بودیم، علاوه بر اینکه همکار بودیم و همسن، واقعا رفیق گرمابه و گلستان بودیم، چون هفته ای سه روز با هم میرفتیم استخر
تا اینکه از همسر سابق جدا شدم و به هیچ کس نگفتم، از جمله نرگس، بخاطر اینکه متوجه نشه ارتباطمو باهاش کم کردم، دیگه باهاش نمیرفتم استخر و خرید، قرارهای هفته ای یک روز رستورانمون رو میپیچوندم، تلفن هاش رو به بهانه مشغله جواب نمیدادم، یکسال گذشت تا اینکه نرگس فهمید جدا شدم، از خودم نشنیده بود ...
زنگ زد، گریه کرد، سرم داد زد، گفت همین الان میری آشتی میکنی، گفت تو چطوری دلت اومد ازش جدا بشی؟ گفت حتما یکی اومد تو زندگیت که جدا شدی، همه اینا رو با گریه و از روی دلسوزی میگفت، تو زندگی من نبود ...
بعد از اون روز دیگه تلفناشو جواب ندادم، پیاماشو ریپلای نکردم و چون اداره نمیرفتم دیگه ندیدمش ...
تا امشب که گفت ستاره، و دلم لرزید، گفت میترسیدم بهت زنگ بزنم، گفت چند روز قبل از جلوی خونت رد شدم و ترسیدم بیام سراغت، خیلی حرف زدیم بهش قول دادم قبل رفتنم از ایران ببینمش، ولی هنوزم با خودم میگم کاش پیام نمیداد، من مدتهاست زندگی جدیدی شروع کردم، از هر حرفی که ختم بشه به زندگی قبلیم بیزارم، از هر کسیکه منو یاد گذشته بندازه دوری میکنم، مادرجان و پدرجان تو تمام این دو سال حتی یکبار حرفی از همسر سابق نزدن و این بنظرم یعنی اوج شعور و همدردی، کاش همه همین رفتار رو باهام میکردن ...
***
عنوان پستم عنوان یک کانال تو تلگرام بود، خوشم اومد
***
عشق، مدتهاست رنگ قشنگ لحظه های زندگی منه ...
***
چند وقته خیلی دلتنگ بانو هستم، بانو شاید تنها خاطره ای هست که دوست دارم فراموش نکنم ...
***
عشق هر روز رنگ و بوی تازه ای میگیره
***
با اینا زمستونو سر میکنم..