امروز با خودم فکر میکردم کاش همسر انقدر خوب و مهربون نبود، کاش انقدر بهم محبت نمیکرد اونوقت شاید میتونستم راحتتر از این طوفان عبور کنم، میدونم خودش چقدر دل اشوبه اما بخاطر من همشو میریزه تو خودش و مدام سعی داره بگه اتفاق بدی نیفتاده، دیروز وقتی زیر دوش بودم میگفت کاش بچمون پسر باشه، میدونستم چرا اینو میگه اما به روی خودم نیاوردم، اشکام تندتند سر میخوردن و خوب بود که همسر منو نمی دید ...
امروز اما از صبح که بیدار شدم بغض داشتم، سرکار اشکام دونه دونه سرمیخوردن و مدام دستمال به دست بودم که کسی متوجه حالم نشه، وقتی رسیدم خونه به همسر گفتم خوابم میاد رفتم تو تخت و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زاررر میزدم، وقتی همسر فهمید دارم گریه میکنم اومد پیشم، همدبگه رو بغل کردیم و دوتایی گریه کردیم، این روزها رو حتی به خواب هم نمیدیدم ...
از دیروز که غصه و گریه هام شروع شده خیلی دلم و کمرم درد مبکنه و مدام لرز و حال بد دارم، میدونم بچمون داره اذیت میشه و همش برای سلامتیش نگرانم، ولی کاری ازم برنمیاد ...
سلام-بلادوره-میگی چیشده؟نگرانمون کردی
عزیزم
سلام
میشه لطفا کمی توضیح بدید که چه اتفاقی افتاده
من واقعا نگران شدم و میترسم خدای ناکرده مشکل مربوط به بچه و مشکلات نواقص ژنتیکی و سندروم ها باشه...
اگر کمی توضیح بدید چی شده، شاید از کسی کمکی برآومد...