روزهای عجیبی رو پشت سر میزارم و من بیشتر از همه ی روزهای زندگی میترسم ، اوایل سعی کردم به خودم بیام و به ترسهام غلبه کنم، ولی چند روزی
هست رها کردم و گذاشتم ترس کار خودش رو پیش ببره، گاهی تو زندگی باید ترسید، شاید این بخشی از زندگی و بخشی از امید هست ...
تو فسمتی از زندگی قرار دارم که هم دوست دارم زودتر بگذره و هم دوست دارم همینجا زمان متوقف بشه، این امید کمرنگ رو ترجیح میدم به ناامیدی، دارم تمام سعیم رو میکنم تا اروم و امیدوار باشم ولی انگار همه ی سلول هام مخالف این سعی هستن ...
سلام عزیزم
انشاله که این روزها هم به خیر و شادی میگذرن و روزهای خیلی خوب جاشون را میگیره
سلام عزیزدلم مرسی از محبتت و دلگرمیت، امین