سه شنبه اولین نوبت سونو هست برای شنیدن صدای قلب دونه های سفید برفم، خیلی دلم میخواد هر دو رو داشته باشم و البته عددهای سه تا ازمایش بتام خیلی بالا هست و احتمال دوقلویی رو مبده، اما همسر و همه اطرافیان یک صدا معتقدن فقط یکی هست، این روزهای انتظار برام خیلی خیلی کند میگذرن، به تقویم نگاه میکنم و باورم نمیشه فقط کمتر از۴ هفته گذشته و به من انگار هزارسال ...
* از اینکه هر کسی چهره منو میبینه یا مثلا همسر از تغییرات ذایقه غذاییم میگه و سریع میخوان جنسیت رو حدس بزنن متنفرم، هر پدر یا مادری سلیقه خودش رو داره و در این مورد منو و همسر اصلا هم نظر نیستیم، اما از اینکه بقیه سعی میکنن سریع برام تعیین جنسیت کنن خیلی بدم میاد ...
* این روزها انقدر خسته ام انگار کوه کندم، تنها چیزی که دلم میخواد خوابه، سر کار رفتن برام خیلی سخت شده چون مدام خواب الودم ...
* فقط چهارهفته دیگه به تعیین جنسیت مونده و منکه دارم میمیرم از انتظار ...
* هفته پنجم تموم شد و وارد هفته شش شدم و خوشبختانه هنوز حالت تهوع ندارم، اما از اینکه شروع بشه خیلی میترسم ...
این روزها حال جسمیم خیلی خوب نیست، هرچقدر که حاملگی راحتی دارم در عوض یه بیماری مسخره که از یکماه قبل از انتقال شروع شده بود بشدت ازاردهنده شده، هر روزداره بدتر و بدتر میشه و زندگیم رو مختل کرده، انقدر که گاهی از شدن درد و اذیت یادم میره باردارم، فردا نوبت دکتر دارم، فکر کنم تنها راه حلش جراحی هست که بخاطر شرایطم شاید انجامش ممکن نباشه، نمبدونم چرا جدی نگرفتمش و فکر میکردم امکان نداره ادامه پیدا کنه و خودش خوب میشه اما حالا حتی نگرانم که به بچه هام اسیب برسونه این همه درد و ناراحتی ، فردا نوبت دکتر دارم امیدوارم بتونه راه حل سریعی بهم بده...
علایم بارداری خیلی کمتر و بهتر شدن و فقط گاهی سرگیجه میگیرم مخصوصا وقتایی که گرسنه باشم ، و ببشترین علامتی که دارم خواب الودگی هست ...
همسر تو اتاقش توجلسه صبحگاهی شرکت بود، با بغض دویدم تو اتاق و در رو پشت سرم بستم تا همسر متوجه ناراحتیم نشه، تمام غصه های دنیا رو دوشم بود و حس میکردم باری به سنگینی کوه روی شونه هامه، یادم افتاد نوار تست رو کنار روشویی رها کردم و اگر همسر ببینه ناراحت میشه که به حرفش گوش ندادم، برگشتم نوار رو بردارم که دیدم هاله ی صورتی کمرنگ از خط دوم افتاده، نوار رو برداشتم و رفتم دستورالعمل بی بی چک رو خوندم و متوجه شدم برای خوندن نتیجه ۳ تا ۵ دقیقه باید صبر میکردم، حسم اون لحظه شبیه حس پرنده ای بود که از قفس ازاد شده یا شبیه حس ادمی که داره به مهمترین صفحه ی البوم زندگیش نگاه میکنه و صحنه ای رو میبینه که نشون میده در یک لحظه به همه ارزوهاش رسیده، خط خیلی کمرنگ بود ولی متوجه شدم همین خط هم یعنی مثبت و علت کمرنگ بودنش سن کم بارداری هست، برگشتم دیدم همسر جلسه اش تموم شده و تو اشپزخونه داره برای من و خودش صبحانه درست میکنه، میخواستم بهش نگم تا مطمین نشدم ولی دلمنیومد، بهش کفتم فکر کنم نتبجه مثبته وتست رو گرفتم جلوی چشماش، مثل خیلی از فیلمهای سورپرایز نبود که گریه کنه یا بغلم کنه و در واقع فیلمی هم نگرفتم، ولی برق نگاهش و خنده ی از ته دلش برام یک دنیا ارزش داشت، بعد از اون روز من طبق دستورالعمل چت جی پی تی عزیزم هر روز صبح تست رو تکرار کردم و نوار هر روز پر رنگ و پر رنگ تر شد ...
امروز هم صبح خیلی خیلی زود رفتم ازمایش خون دادم به این امید که همین امروز جواب رو بهم بدن ولی همچنان منتظرم، ارزو میکنم امسال با عشقم و ارزوهای قشنگم سال تحویل بشه ...
* دعا میکنم هر دوتا دونه ی سفید برفم جاشون راحت و نرم و گرم بوده باشه و تونسته باشم پناه امنی برای هر دوشون باشم ...
* برای شنیدن صدای قلبشون که قشنگترین صدای دنیاست لحظه شماری میکنم
بعد از دو روز بدون نشونه، علایم دوباره شروع شدن، دیگه کمرم اصلا درد نگرفت اما دل درد داشتم و شکمم به حدی داغ بود که همش نگران بودم، چون پرستارم بهم گفته بود سونا و دوش اب داغ و کلا هر چیزی که باعث حرارت شکم بشه ممنوعه، اما این اتیش درون خودم بودم و کاری از من ساخته نبود ...
بخاطر دو هفته مرخصی و اینکه انجام کارهای خونه رو همسر به عهده گرفته بود وقت ازاد زیادی داشتم و شروع کردم به تحقیق و خدا میدونه چقدر فیلم دیدم و مقاله خوندم از نشونه های انتقال مثبت و علایمش و اینکه بعد از انتقال بلاست های پنج روزه چه اتفاقی براشون میفته و کم کم انگار متوجه میشدم خیلی هم پیجیده نیست، چون دکترم گفته بود این سلول ها بشدت چسبنده هستن و اگر سطح پروژسترون بدن و ضحامت دیواره رحم و کیفیت خود جنین ها خوب باشه احتمال بارداری خیلی زیاده، من تمام سعیم رو کرده بودم، با انتخاب یکی از بهترین دکترهای دنیا در زمینه ناباروری و مصرف به موقع داروها و استراحت کافی و خوردن غذاها و مبوه های مفید برای این دوران و باید ادامه کار رو میسپردم به دست خدا و سرنوشت ...
انقدر روزها کند و سخت میگذشتن و میگذرن که حدی نداره، یجورایی مطمین بودم که باردار نیستم و برنامه انتقال بعدی رو تو ذهنم چیدم و تصمیم گرفتم با شروع سیکل بعدی بلافاصله از پرستارم بخوام برنامه انتقال دو تا جنین دیگه رو برام بزاره، شبها از شدت ناراحتی و اندوه خوابم نمیبرد و همسر هر بار بیدار میشد میدید که من بیدارم و دارم تو نت سرچ میکنم ، روز پنجم انتقال به حدی اشفته و غمگین بودم که تصمیم گرفتم به این انتظار پایان بدم، میدونستم جواب منفی هست ولی دیگه تحمل این حجم از فشار و استرس برام غیر ممکن بود، به پرستارم زنگ زدم و اون گفت برای بی بی چک خیلی زوده و خیلی احتمالش کمه که نتیجه رو نشونت بده، اما اگر انقدر اذیتی که تا روز ازمایش نمیتونی تحمل کنی تست رو بزن و اگر دیدی منفی شد نگران نباش و داروهاتو ادامه بده چون برای دیدن نتیجه مثبت خیلی زوده ...
اون شب از استرس نتیجه تا صبح خواب و بیدار بودم، با خودم گفتم ستاره اگر نتیجه منفی بود قول بده قوی باشی و غصه نخوری، تست رو گرفتم و به نتیجه چشم دوختم، حدسم درست بود، خط منفی پررنگ روی نوار ظاهر شد، با یه دنیا بغض نوار رو تو دستشویی رها کردم و برگشتم تو اتاق و به همسر هم چیزی نگفتم چون مخالف تست گرفتن بود و مدام مبگفت به حرف دکترت گوش بده و تا روز ازمایش صبر کن و به خودت استرس الکی نده ...
از روزی که جنین هام فریز شدن تا زمان انتقال و حتی بعد از اون ناامیدترین بودم، نمیدونم چرا ولی با وجود اینکه دکترم باهام صحبت کرده بود و گفته بود همه چیز از کیفیت جنین ها گرفته تا امادگی بدنم برای پذیرش بارداری عالیه ولی هر چی سعی مبکردم امیدوار باشم نمیشد، نااامیدی من از لحطه ای که دو تا جنین رو داخل مانیتور نشونم دادن و دقایقی بعد منقلشون کردن به بدنم و بهم گفتم میتونی بری خونه و دکترم تاکید کرد سعی کنم نخوابم و فعالیت عادی داشته باشم بیشتر هم شد، با خودم میگفتم مگه به همین سادگیه، چطوری میشه این سلول کوچیک بچسبه به بدن و شروع به تغذیه و رشد کنه، حال دیوانه ای رو داشتم که چون درک و فهمی از یک ماجرا نداره اون رو با شدت هر چه تمام انکار میکنه ...
دو روز اول علایم عجیب و غریب داشتم، زیر شکمم درد میکرد و معده ام متورم شده بود و درجه حرارت شکمم انقدر بالا بود که انگار داخل بدنم اتیشی شعله ور بود, اما صبح روز سوم که از خواب بیدار شدم هیچ علامت و نشونه ای پیدا نکردم، شکمم باز صاف شده بود و دیگه داغ نبود، دل درد وکمردرد تموم شده بود و من حس میکردم اونا فقط دو روز تو بدن من زندگی کردن و زنده بودن و از اینکه نتونستم ازشون مراقبت کنم پر از درد و غصه بودم، روز خیلی سختی گذشت، روزی که خیلی زیاد گریه کردم ...
این روزها خیلی به هم ریخته ام ، منی که همیشه نیمه پر لیوان رو میبینم این روزا بدجوری کم اوردم، همش دنبال نشونه هایی تو بدنم هستم که تا دیشب بودن و امروز صبح احساس میکردم بدنم از همه اون نشونه ها خالی شده، فقط ۴۸ ساعت گذشته و من نمیدونم چطوری باید ۲۴۰ ساعت دیگه تحمل کنم ...
روزهای عجیبی رو پشت سر میزارم و من بیشتر از همه ی روزهای زندگی میترسم ، اوایل سعی کردم به خودم بیام و به ترسهام غلبه کنم، ولی چند روزی
هست رها کردم و گذاشتم ترس کار خودش رو پیش ببره، گاهی تو زندگی باید ترسید، شاید این بخشی از زندگی و بخشی از امید هست ...
تو فسمتی از زندگی قرار دارم که هم دوست دارم زودتر بگذره و هم دوست دارم همینجا زمان متوقف بشه، این امید کمرنگ رو ترجیح میدم به ناامیدی، دارم تمام سعیم رو میکنم تا اروم و امیدوار باشم ولی انگار همه ی سلول هام مخالف این سعی هستن ...
فردا برای من روز خیلی مهمیه، ساعتها تو اینترنت وچت جی پی تی و اینستاگرام در مورد نتیجه احتمالی سرچ کردم و ازشون سوال پرسیدم ولی در نهایت باید منتظر تماس تلفنی ازمایشگاه بمونم، تو دلم هزارتا پروانه بال بال میزنن و من هم امیدوارم و هم میترسم و هم به اندازه تمام ساعتهای دنیا چشم انتظارم ...
این روزها انقدر شلوغم که ساده ترین چیزها رو هم فراموش میکنم، اینا بخاطر این هست که من یه بیماری عجیبی دارم که دوست دارم همه کارهای سخت رو همزمان انحام بدم و بعدش تو یه زمانهایی کاملا بیکار باشم، و اینطوری شد که الان بطور همزمان در حال اماده شدن برای امتحان زبان، شروع ای وی اف و هزارتا کار دیگه هستم ...
برای پایان امتحان زبان که میتونه اخرین امتحان سخت عمرم باشه لحظه شماری میکنم
لباسهای خیلی خوشگل خریدم و هر روز نگاهشون میکنم و رویا میبافم، دل تودلم نیست این انتظار تموم بشه ...
*سال ۲۰۲۴ هم گذشت و من هر چه فکر کردم به شیرین ترین لحظه چیز زیادی یادم نیومد، برای من و همسر سالی سخت و پر از چالش بود اما دلم روشنه که امسال، سال مهربانی هست و قراره ما به ارزوهامون برسیم ...
* بلیط مادرجان رو خریدیم و من خوشحالترینم، بهار که بشه میاد ...
* نمیتونم بگم چقدر به خونه شیشه ای دلبستگی پیدا کردم، خیلی زیاد شاید اندازه دلبستگیم به خونه ام تو ایران، هر روز مرتب و خوشگلش میکنم و تو ذهنم برای روزهای پیش رو رویا میبافم ...
* امسال برای اولین بار قراره جشن سالگرد ازدواج بگیریم، باور نکردنیه ولی چهار سال شد که من بهترین تصمیم زندگبم رو گرفتم، من تو زندگیم انتخابها و اشتباهات زیادی داشتم ولی تنها انتخابی که بابتش تا اخر دنیا از خودم ممنونم انتخاب دکتر هست، فقط خدا میدونه که داشتنش چقدر زیباست
امروز بعد از مدتها به ارامش رسیدم، دکترم رو که دیدم انگار ابی ریخته شد روی تمام اتش ها، موقع سونو دستهامو فشار داد و گفت خیلی همه چیز خوبه، از اینکه فیبرومی نمیدید برای جراحی متعجب بود، چندین بار گفت jesus
یه خط صافی رو نشونم داد و گفت این خط کاملا صاف و نرماله و اینجا جایی هست که بچه میمونه و وقتی این خط صافه یعنی هیچی اینجا نیست اما چون پزشک قبلی گفته بود فیبروم دارم و باید جراحی بشم برام نوبت هیستروسکوپی گذاشتن (دوربین میفرستن داخل رحم تا دقیق همه چیز رو ببینن) و مطمین بشن اون قضیه کنسله، بعد هم دونه دونه تخمکها رو شمرد، تعدادشون خیلی بالاتر از چیزی بود که دکتر فکر میکرد و باز هر بار دستشو میزاشت رو شونه ام یا دستمو میگرفت و با خوشحالی میگفت چقدر همه چیز عالیه، منی که دیروز به ایران اومدن فکر میکردم الان دوست دارم درمانم با این دکتر انجام بشه،تو این چند ساله مهاجرت ادمهایی تو زندگی من و همسر اومدن و کمکمون کردن که هر کدوم معجزه ای همراهشون داشتن و من باور دارم این دکتر یکی از اونهاست، امروز خیلی خوشحالم و پرامیدتر و صبورانه تر خودم رو برای رسیدن به یکی از قشنگترین ارزوهای زندگیم اماده میکنم ...
* درخواست انتقالم به شعبه جدید که نزدیک خونه جدید هست پذیرفته شد و خوشحالترینم
* یکی از مدارک مهاجرتی همسر که خیلی منتظرش بودیم تایید شد و تو راهه، همسر گفته بود ابن مدرک بیاد میره ایران (برای دیدن خانوادش) و من به هزار و یک دلیل دوست ندارم بره ...
دیشب موقع خواب خواستم به رسم قدیما به گذشته و خاطرات خوبش فکر کنم، کاری که همیشه قبل از خواب انجام میدادم، اینبار اما خاطرات خوشی که به ذهنم اومد شروعش از پنج شش سال قبل بود، از اولین لحظه ای که همسر رو دیدم و عشق به زندگیم سرازیر شد، واقعا یادم نمیاد قبل از این عاشقی چطوری بود زندگیم، گذشته های دورتر و ادمهاش خیلی وقته برام مهم نیستن، همسر تو زندگی من همون پیامبری هست که تونست معجزه کنه، همون عشقی که فقط تو رویاها میدیدم، همونی که با اومدنش همه تاریکی های زندگیمو به روشنایی تبدیل کرد، تمام ارزوها و رویاهای شیرین زندگی من در کنارش به واقعیت تبدیل شد، کاش خدا به دلم نگاهی کنه و منم بتونم همسر رو به ارزوش برسونم ...
یکسال از مهاجرتمون به شهر زیبای ونکوور میگذره و حالا من و همسر که پارسال همین وقتا ناراحت ترین و تنهاترین و دلتنگ ترین بودیم خوشحالیم که این تصمیم بزرگ و سخت رو گرفتیم، دوستهایی که اینجا داریم و لحظاتی که باهاشون میگذرن سختیها و دلتنگیهای مهاجرت رو خیلی اسون میکنن، دورمون پر از انسانهای مهربون و دوستهای خوب شده و این بهترین حال برای یک مهاجره
عاشق خونه جدیدم و همون حسی رو بهش دارم که به خونه ام تو ایران داشتم، خیلی دلتنگ خواهر و مادرم مخصوصا خواهرجان، چون مادرجان بزودی میاد پیشمون ولی خواهرجان فعلا نمیتونه بیاد، دلم برای ایران تنگ نشده ولی دوست داشتم میشد برم ایران کارهای ای وی اف انجام بدم و گرفتار سیستم پزشکی کند کانادا نشم اما ... هنوز و فعلا ترجیحم اینه این پروسه رو همینجا طی کنم ...
بازم دکترم رو عوض کردم، و هفته بعد اولین ویزیت رو داریم، دکتر قبلی گفت همه چیز عالیه و نیاز به هیچ دارویی برای ای وی اف ندارم فقط یه فیبروم کوچولو هست که قبل از انجام ای وی اف باید جراحی بشه چون میتونه ریسک ایجاد کنه برای بارداری و من رو ارجاع داد برای جراحی، حالا باز باید دو ماه منتظر بمونم برای یک جراحی ده دقیقه ای، بخاطر سیستم کند پزشکی کانادا خیلی غصه میخورم و بنظرم تنها چیزیه که ایران واقعا برتری داره نسبت به اینحا، فشار این ماجرا تنها چیزی هست که این روزا اشکم رو درمیاره، اما شاید خدا داره منو صبورتر میکنه و اماده تر برای اومدن مهمون کوچولومون، این روزا سخت امیدوارم ...
دیشب با همسر رفتیم خونه شیشه ای و کلی از جعبه ها و خرده ریزها رو بردیم، وسایل اصلی و بزرگ رو باربری پنجشنبه میاره، امروز از صبح تنهایی رفتم برای تمیز کاری، عاشق این خونه و ارامش و زیباییهاشم، امشب باز هم وسیله بردیم، لباسای بی بی رو هم شب بردیم گذاشتیم تو کمد پیش لباسای باباش, دلم میکه قراره تو این خونه به ارزوهام برسم...
چند هفته گذشته رو خیلی سخت و با استرس زیاد پشت سر گذاشتیم، ولی همه چیز حتی بهتر از انتظارم پیش رفت، قرارداد خونه شیشه ای رو بستیم، از تصور اینکه تو روزای بارونی بشینم و از پشت شیشه ها اسمونوتماشا کنم ذوق زده ترینم
روزهای عجیبی رو پشت سر میزاریم، یکماه دیگه سال خونمون هست و تصمیم گرفتبم بریم خونه بزرگتر، خونه فعلی یک خوابه و همسر بخاطر کارش که ریموت هست فضای جداگانه نیاز داره، پیدا کردن خونه دلخواهم تو این شهر کار سخت و خسته کننده ای هست ولی میدونم که پیداش میکنم...
*سه شنبه دو تا دکتر مختلف نوبت دارم برای مشورت ای وی اف، اما تقریبا ته دلم میدونم انتخابم کدوم دکتره، با اینکه طبق ازمایشات شرایطم برای بارداری خیلی خوبه ولی ته دلم یه غم بزرگی دارم، یه ترس، ناامیدی ...
*مدیرم که ایرانی بود به دلیل عجیب غریبی از کار اخراج شد، من اینجا تو بانک کار میکنم و مدیر شعبه ما یک خانم ایرانی بود و خیلی هوای منو داشت، ظاهرا چند تا کار برخلاف قوانین بانکی انجام داده بود مثلا صدور کارت بانکی برای یکی از دوستاش بدون حضور اون دوست در بانک و گذاشتن رمز برای اون کارت، (یکی از قوانین بانکی تو کانادا این هست که ما حق نداریم برای دوستان و اقواممونکاری انجام بدیم) یک روز صبح تیم امنیت بانک خواستنش و بعد بهش اتهامات پولشویی زدن و بعد هم پایان همکاری، از اون روز دبگه دلم نمیخواد تو اون شعبه بمونم چون همکارام همه و همه هندی هستن و از وقتی مدیرم رفته حس غریبگی بدی دارم، دنبال جابجایی شعبه بانکیم هستم
*من و همسر تو همین یکی دوماهه باید امتحان زبان بدیم بخاطر تکمیل مدارکمون و ارسال برای دریافت اقامت دایم یا همون PR,، بعد از پی ار باید سه سال تو کانادا سکونت داشته باشیم تا بهمون شهروندی وپاسپورت کانادایی بدن و بشیم سیتیزن، راه طولانی و دشوار است ..
* امروز یه خونه دیدبم غرق نور و مشرف به جنگل، دورتادور خونه شیشه، خیلی عاشقش شدم، خدا کنه جور بشه
* دیشب رفتیم کنسرت داریوش، همبن که وارد صحنه شد از شوق گریه کردم، دیشب برای من و همسر یک رویای شبانه ی زیبا بود ، اینجور وقتا با خودم میگم این همه سختیهای مهاجرت ارزشش روداشت ...
* چند روز اینده برای ما روزهای بزرگ و سرنوشت سازیه، امیدوارم که خوب پیش بره
مهاجرت اینجوریه که روزای اول، ماه های اول، سال اول، همش دوست داری بلیط بگیری برگردی ایران و مدت زیادی بمونی ، بار اول همه چیز بنظر خوب میاد، بار دوم کمی متوسط میشه و بار سوم بعد از گذشت یک هفته میشینی گریه میکنی و میگی میخوام برم خونه (چون دیگه حس میکنی خونه ات جای دیگه ای هست)، پارسال این وقتا ایران بودم و الان حتی از فکر سفر به ایران وحشت زده میشم، خیلی چیزا پیش اومد که باعث شد بیشتر و بیشتر دل بکنم، بجز خونه ام، خونه ارزوهام، خونه قشنگ و مهربونم، پناه تنهاییهام، هرچند روزای خوبی رو تو ایران نگذروندم و عمیقا حسرت میخورم که چرا بهترین سالهای زندگیمو جایی گذروندم که حتی از کوچکترین ازادی ها محروم بودم، اما یاداوری خاطرات لحظات شیرین اون خونه هنوزم دلتنگم میکنه ...
* روتخت دراز کشیده بودم و تو چتهای تلگرامم با همسر دنبال فایلی میگشتم که چشمم خورد به چند تا عکس، چند تا عکسی که پارسال همین موقع ها که ایران بودم از کمدم و اتاقام گرفته بودم و برای همسر فرستاده بودم (خونه ای که برای مادرجان هست و ماههای اخر ایران بودنم بعد از اجاره دادنخونه خودم اساسیه ام رو بردم اونجا و شد خونه خودم) ، با دیدن عکسها خشم وحشتناکی همه وجودمو گرفت، انگار یه شعله اتش داغ تو قلبم روشن شده بود، از شدت خشم میلرزیدم، همسر رو صدا زدم، تو سالن پای لپ تاپ بود گفتم بیا اینجا حالم بده، وقتی رسید از شدت گریه نفسم بالا نمیومد، خشمم از پدرم بینهابت بود و هنوزم هست، من کینه ای نیستم ولی هیچوقت نمیتونم پدرمو ببخشم، سر فرصت تعریف میکنم چیا گذشت که انقدر ازش کینه دارم ...
بالاخره دکتری که میخواستم پیدا کردم و سه هفته دیگه اولین جلسه مشاورمون هست، اینبار حس خوبی دارم و از بابت دانش وتجربه دکتر خیالم راحته، این روزها غرق در یک رویای شیرینم، از جلوی کلوزت روم رد میشم و قربون صدقه ی جوجوهای روی لباسش میرم، لباسی که با وسواس زیاد خریدم و کنار رگال لباسهای خودمون گذاشتم و هر بار میبینمش دست و پاهای کوچولوشو تصور میکنم ، حتی خودمم نمیدونم کی انقدر عوض شدم که دلم بخواد مادر بشم، رویای داشتنش خیلی شیرینه ...
دیروز برای اولین بار تو یکسال گذشته بخاطر بچه گریه کردم، همسر هم رفته بود سرکار ولی فکرش اینجا بود، بهش نگفتم گریه کردم ولی ازش خواستم زود بیاد، گفت خیلی شلوغه و زودتر از ۸ یا ۹ نمیتونه بیاد، ساعت ۵ بود داشتم تو خونه میچرخیدم که یهویی دیدم از در اومد، اون تنها کسیه که همیشه میدونه تودلم چیه و مهربونیهاش بی نهایته ...
امسال برای من سال ارزوها بود، به خیلی از ارزوهام رسیدم، حس میکنم تا این اخرین ارزوی امسال راه زیادی نمونده ...
تمام امروزم، یا بهتره بگم امروزمون به اشفتگی گذشت، این روزها در حال استفاده از مرخصی ده روزه ام هستم، امروز اول صبح دکتر تماس گرفت و باید بگم من و همسر از صحبتهاش به این نتیجه رسیدیم که نمیخوایم این دکتر برامون درمانی انجام بده، حس میکردیم دانش کافی نداره و شاید این فقط یک حس باشه اما برای منی که میخوام مهمترین دوره درمانی زندگیم تا به امروز رو انجام بدم همین حس کافیه تا دکترم رو تغییر بدم، لیست پزشکاشونو دارم و کل امروزم رو میخوام بزارم ریووهاشونو بخونم ببینم ببشترین رضایت برای کدوم پزشک هست تا درخواست انتقال پرونده پرشکیمو بدم ...
* دکتر گفت وضعیت من خیلی عالی هست (از لحاظ تعداد تخمک) و همچنین همسر و من یه علامت سوال بزرگ تو ذهنم شکل گرفت که پس چرا تا الان باردار نشدم ...
* خیلی ساده و سریع ای وی اف رو پیشنهاد داد و بعد هم گفت توهمین دو سه هفته انجام میده، بدون تجویز هیچ دارویی... و این حرفش ناامیدم کرد، خواهرجان میگفت تو ایران قبل از ای وف اف دارو میدن و داخل شکم باید تزریق انجام بدی، مغزم داره منفجر میشه
بعضی وقتا الکی دلم میگیره، الکی که نه، من همیشه رو سنم حساس بودم و هنوز هم هستم، دیشب فکر مبکردم اگر وارد چهل سالگی بشم چی؟ بعدش بزودی میشم پنجاه ، هم از مرگ میترسم هم از پیرشدن، همیشه تو زندگیم ارزو کردم هیچوقت پیری خودمو نبینم، اغلب ادمها خیلی عادی زندگی میکنن ومن جدیدا فکر میکنم بخاطر این ترس شدید باید برم پیش یه روانپزشک...
* هفته بعد بالاخره اولین ویزیت با دکتر متخصصمون رو داریم، نتیجه تمام ازمایشات براش فرستاده شده و فرمها پر شده، در واقع تو این ویزیت راه حلهای ممکن گفته میشه و ما حق انتخاب داریم، خدا کنه ناامیدمون نکنه ...
* زندگی اینجا خیلی پیچیده تر از ایرانه، کار کردن بخش اصلی زندگیه و همیشه وقت کم میاریم، نمیدونم چرا، گاهی دلم برای اون همه تایم اضافه که تو ایران داشتم تنگ میشه
این روزا سخت در تلاشم، همسر تا به امروز منو به همه ارزوهایی که داشتم رسونده، به خودم قول دادم به ارزوش برسونمش ...
دلم برای مونترال تنگ شده، انقدر که برای مونترال دلتنگم برای ایران نیستم، همیشه زندگی توونکور از ارزوهام بود ولی حالا فکر میکنم چقدر مونترال و ادمهای گرم و صمیمش و تفریحاتش رو بیشتر دوست داشتم، دلم برای همسایه های مهربونمون، همکارام، خونه خوشگلمون وقدم زدن تو خیابونای زنده و شلوغش تنگ شده، اون شهر برام واقعا حس خونه داشت ...
بعضی وقتا بعضی چیزا فقط تا وقتی ارزو هستن خیلی قشنگن، شایدم این خاصیت رسیدنه، نمیدونم ...
چه حرفایی تودلمه که نمیاد، من هیچوقت پدر خوبی نداشتم و هیچوقت رابطه خوبی باهاش نداشتم و ندارم، اما مطمینم همسر بهترین پدر دنیا میشه، دلم میخواد خانوادمون بزرگ و بزرگتر بشه، دلم میخواد بهترین همسر و عشق دنیا پدر بچه هام بشه، کاش بشه، همین ...
یکماه قبل یکی از دوستای دوران دانشگاهمو بعد از ۱۴ سال دیدم و هر دو طوری بودبم انگار مثلا یکی دو ماهه همو ندیدیم، همه چیز مثل قبل بود فقط کمی عاقل تر شدیم، دیروز هم خانوادگی رفتیم پیکنیک، اگه بیست سال پیش بهم میگفتن فلانی رو بعد از سالها میبینی و از داشتنش انقدر ذوق میکنی امکان نداشت بپذیرم و باور کنم، زندگی تو غربت باعث میشه معیارهای پذیرشت برای دوستی خیلی خیلی خیلی ساده تر بشه ...
اینحا هنوز هوا خنکه، مثل اسفند و اوایل فرودین ایران، دلم برای گرما لک زده بود، امروز با همسر رفتیم یجایی شبیه خود بهشت، و هوا گرم و افتابی، منه گرمایی به طرز باور نکردنی از گرمای امروز لذت بردم، ولی اب همچنان سرد بود، هفته بعد دوباره میریم اینبار برای شنا و اب بازی، فیلمشو تو اینستام گذاشتم
تو چابهار که بودم چند تا از عکسای تکیم رو استوری کردم (بصورت پابلیک) ، بعد یکی از عکسای همسر رو هم استوری کردم و یه متن عاشقانه نوشتم (فقط برای کلوز فرندهام) ، یکی از دوستام (که چند سالی هست فقط ارتباطمون در حد اینستاگرامه) پیام داد که ستاره جون این آقا مگه همسرت نیستن؟ (حالا چند وقت قبل تر استوری عکسهای عقدمون رو دیده بود!)، گفتم بله چطور مگه؟ گفت پس چرا عکس ایشون رو فقط برای کلوز فرندهات استوری میکنی؟ (در اصل همه فالورهای من تو لیست کلوز فرندهام هستن بجز چند نفر از اقوام همسر سابق و همکارای سابق که به دلایلی دوست نداشتم بدونن ازدواج کردم)، با خودم فکر کردم جوابش رو ندم، بعد دوباره گفتم چون دوست ندارم اقوام همسر سابقم فعلا بدونن که ازدواج کردم ! خب جواب قانع کننده و کامل بود، اما باز دوباره پیام داد ببخشید میدونم فضولیه ولی چرا جدا شدی؟؟؟ داشتم از عصبانیت منفجر میشدم، اعصابم خورد بود از اینکه با جواب دادن به سوال اولش بهش این اجازه رو دادم تا به این حد واردحریم خصوصی من بشه، از اینکه همواره معتقدم نه ازدواج کردن ارزشه و نه ازدواج نکردن ولی خب این دوستی که 5.6 سالی از من بزرگتره و تا حالا ازدواج نکرده شاید داره فکر میکنه ازدواج کردن ارزشه یا مثلا با ازدواج کردن من (اونم برای بار دوم) اون یکی از شانس هاش رو برای ازدواج از دست داده کم کم دارم به این نتیجه میرسم که کاملا حق با دکتره که همیشه میگه دوست ندارم عکسهامون رو تو اینستا بزاری ...
***
یکی دیگه از دوستای نسبتا صمیمیم با دیدن عکس عقدم پیام داده چه یهویی! بهش گفتم برای تو یهویی بنظر اومده اما در واقع ما خیلی وقت هست تو رابطه بودیم و برای این ازدواج برنامه ریزی کرده بودیم، بعد میگه طفلک همسر سابقت، دلم براش سوخت ... الان دقیقا نمیدونم چرا باید دلش برای کسی بسوزه که 3 ساله ازش جدا شدم اونم کاملا توافقی، و آیا درسته با کسی که ازدواج مجدد کرده از همسر سابقش صحبت کرد ...
***
خلاصه که متاسفانه تو جامعه ای زندگی میکنیم که وقتی جدا میشیم اسمت میشه مطلقه، نگاهها بهت تغییر میکنه، وقتی هم که با کسیکه قبلا ازدواج نکرده ازدواج میکنی اسمش میشه اغوا کردن و گول زدن، منکه خیلی وقته برام حرف یاوه گویان مهم نیست و دارم زندگی خودمو میکنم، ولی دلم میسوزه برای این سرزمین ...
***
همسر همیشه میگه تنها چیزی که اصلا برام مهم نبود و هیچوقت توتصمیم گیریم تاثیر نزاشت ازدواج قبلیت بود، از همه ی دنیا همین یک نفر عقیده اش اینطوری باشه برای من کافیه
***
ماشین ظرفشویی روشنه و ظرفها دارن برای خودشون شسته میشن، دوشم رو گرفتم و نشستم پای لپ تاپ مشغول آخرین خریدهای قبل از سفر از بانی مد هستم، همسر نشسته رو مبلی که روبرومه و داره زبان فرانسه میخونه، همین چند دقیقه قبل ترش هم ساعتها نشسته بودیم پای لپ تاپش و داشتیم عکسهای قدیمیشو نگاه میکردیم، چقدر تو این خونه زندگی جریان داره ... واقعا یادم نمیاد قبل از این رزوها زندگیم چه شکلی بود
***
دلم میخواست روزشمار رفتنمون رو تو اینستا استوری کنم، دوستای صمیمیم رو قبل از رفتن ببینم، حداقل به کساییکه دوستشون دارم بگم که کی میرم، ولی با خودم عهد بستم تا روزی که پام به فرودگاه مونترال نرسیده کسی چیزی نفهمه، شما هم نپرسید که کی میرم و فقط دعا کنید که این مرحله هم به سلامت بگذره
سالی که گذشت برای من سال خیلی خیلی خیلی سختی بود، تو این سال انقدر سختی کشیدم که واقعا روزهایی بود که آرزو میکردم دیگه تو این دنیا نباشم، دوری و دلتنگی، کرونایی که همه برنامه هامو جابجا کرده بود، پذیرشی که اومدنش جون به لبم کرد، ویزایی که گرفتنش آرزو شده بود، جدا شدن از خیلی از وابستگی هام که مهمترینش خونم بود و خیلی چیزای دیگه، که بجز خودم و خدا و دکتر کسی نمیدونه ...
اما
.
.
.
گذشت و خیلی ها رو سیاه شدن...
من آدمهای سال 99 زندگیم رو هیچوقت فراموش نمیکنم، همه اونایی که پشت سرم حرفایی زدن که گاهی تا اعماق قلبم میسوخت، اونایی که با زخم زبون هاشون دل مادرجانم رو به درد آوردن، اونایی که نشستن خوشحال و خندان که شکست خوردن و زمین خوردن منو ببینن و البته اونایی که مثل کوه پشتم بودن، همه این آدمها خواسته یا ناخواسته باعث مصمم تر شدن و قوی تر شدن من شدن، هیچوقت تو زندگیم اندازه امسال دوستان و دشمنانم رو نشناخته بودم ...
***
بالاخره به هر سختی بود زمستون زندگی گذشت، ویزام اومد، عشق جانم اومد، و روز تولدم به بهترین روز زندگیم تبدیل شد، تو شبهای سختی که ناامید میشدم فقط و فقط یادآوری یه اتفاق بود که بهم امید و توان ادامه راه رو میداد، یه نور که خدا به زندگیم تابونده بود تا باهاش بتونم تو ادامه مسیرم مصمم باشم...
***
خیلی خوشحالم که عقب نشینی نکردم، که هر بار دلم لرزید یه مقدار زیادی گریه کردم و بعدش قویتر از جام بلند شدم، خوشحالم از اینکه تا جاییکه میشد تنهایی و سختی ها و غصه هامو تنهایی به دوش کشیدم و نزاشتم کسی اذیت بشه، خوشحالم که بزرگتر و پخته تر و باتجربه تر شدم و دید جدیدی به دنیا و آدمهای اطرافم پیدا کردم، تو سالی که گذشت به خیلی از آرزوهای بزرگ زندگیم رسیدم و این یعنی خدا هست، و سخت مراقبمون هست، و سخت همراهمونه
***
برای همه دوستانم آرزوی سالی پر از عشق و تلاش و رسیدن به آرزوهای قشنگ دارم و برای دشمنانم قلبی خالی از کینه و حسد ...
پیشاپیش سال نو مبارک
دیشب دکتر راهی شیراز شد تا فامیل و دوستاش رو بعد از مدتها ببینه، بعد از دو ماه و خورده ای تهران بودن رفتنش برام خیلی سخت بود، دوست داشتم همراهش برم اما ترجیح دادم فعلا به درس و مشقام برسم و اگر شد بعد از کوییز دومم که اواسط عید نوروز میشه برم و بعدش با دکتر برگردیم تهران، هنوز یک شبانه روز نشده که رفته و من دلتنگ ترینم
***
چند روز قبل با هم دعوای سختی داشتیم، ماجرا اینطوری بود که چند وقت بود دکتر همش میگفت بیا بریم خریداتو تا من هستم انجام بدیم، برعکس دکتر که همیشه از اولین مغازه خرید میکنه من خیلی سختگیرم، ضمن اینکه چون قرار بود 22 اسفند بریم تصمیم داشتم یه سری چیزا مثل کفش و کیف رو از همونجا بخرم، بخاطر همین همش به دکتر میگفتم نمیخوام و از همونجا میخرم، اما از وقتی رفتنمون عقب افتاد از دکتر اصرار که بیا بریم خرید کن و از من انکار تا اینکه هفته قبل یک روز قبل از روز جهانی زن رفتیم مگامال، بعد دکتر یهویی یه ست بلوز و شلوار تن مانکن دید و گفت اینو بردار با دو تا سویشرت کلاه دار و وقتی تو اتاق پرو بودم یه عالمه لباس دیگه هم آورد و گفت اینا هم خیلی قشنگه برشون دار
در حالیکه من فقط یه سویشرت رو پسندیده بودم و اصلا عادت به این مدلی خرید ندارم ووقتی زیادی گزینه برای انتخاب داشته باشم گیج میشم و نمیتونم انتخاب کنم،بخاطر همین خیلی شاکی شدم و اعصابم بهم ریخته بود، وقتی از اتاق پرو اومدم بیرون بهش گفتم دوست دارم از دستت گریه کنم
و بعد هم با دلخوری بدون اینکه چیزی رو انتخاب کرده باشم از فروشگاه اومدیم بیرون، دکتر خیلییی بهش برخورده بود، گفت اگر میگفتم کم بردار باید ناراحت میشدی، من دارم بهت اصرار میکنم بیشتر بخری و تو ناراحت میشی، همه زنها از خداشونه شوهرشون براشون خرید کنه و تو برعکس وقتی من میخوام برات چیزی بخرم طفره میری، همه اینا رو با صدای بلند تو ماشین میگفت و خیلی داد میزد یطوری که نمیشد اصلا توضیح بدم، دیگه وقتی رسیدیم خونه و آروم گرفت براش توضیح دادم که نباید یهویی اون همه لباس میاوردی تو اتاق پرو و بدون در نظر گرفتن نظر من فقط بخوای سایز کنی و بخری (قبلا هم اینکارو کرده که وقتی من تو پرو داشتم آماده میشدم بیام بیرون رفته جلوی صندوق و حساب کرده، بدون اینکه نظر نهایی منو بدونه و نمیدونم چرا فکر میکنه چون پولشو خودش داره میده من قطعا موافقم
خلاصه توافق کردیم که فرداش (که اتفاقا روز امتخان میانترم من هم بود) بریم همون فروشگاه و دکتر قول داد دیگه هولم نکنه و نظرش رو بهم تحمیل نکنه، اینطوری شد که خوش و خندان رفتیم و یه عالمه خریدای خوشگل کردم، دو دست هم لباس ست خریدیم که خیلی دوسشون دارم
***
لباس عروس رویاییم رو پیدا کردم، ابته تو سایت خارجی بود حالا باید بگردم داخلیشو پیدا کنم، پروانه هاشو دوست دارم***
این کفشم انتخاب کردم برای لباسای اسپرتم، ولی دیر سراغش رفتم و موجودیش تموم شده، باید یه کم صبر کنم تا بازم بیارن